نود و سه

سخت است در نیم کره‌ی جنوبی باشی، تابستانت زمستان شود، روزت زودتر تاریک شود، خستگیت نفس‌گیر شود، استخوان‌هایت آخر شب درد بگیرد، تنها طول روز را در دفتر باشی به دنبال یک هواپیمای گم شده، یا فهم نوشته هایی در باب شهرهای مرده، رمقت را شاگردان از ازل تا ابد بی خیال و بی تفاوت بکشند، غذایت یک شب در میان املت باشد گاهی با گوجه گاهی بی گوجه، برگ های شمدانیت زرد شوند. تنها دوستت از خودت تنهاتر باشد وصبح تا شب به دنبال کار برای تنازع بقا و یبوست هم این وسط بگیری، ساعت نه صبح جلسه داشته باشی بر سر مسائل بی ارتباط و تو خالی، چرخ جلوی دوچرخه‌ات تاب برداشته باشد، اولین حقوقت را به حسابت نریخته باشند، اولین گزارش سالیانه‌ات آماده نباشد و دو هفته‌ای هم دیر کرده‌ باشی، خانواده به کل معنایش را از دست داده باشد و دل‌نگران سلامت مادر باشی و نگاه‌هایی که برادر هر روز در جغرافیایی دیگر برای ملیت‌اش باید بر دوش بکشد، پوچی که هر لحظه به صورتت می‌خورد هم بکنار...همه‌ی اینها باشد بعد چیزی از سال نو گفتن، شاد بودن نوعی خیانت است، آنقدر دور است که هیچ راهی برای لحظه‌ای لبخند نمی‌گذارد. فقط دلت می‌خواهد کاش فردا سال نو نبود کاش اینقدر تبریک نمی‌گفتند. کاش نمی‌دیدی. کاش همه چیز ساکت طی می‌شد. املت. دوچرخه. کار. کتاب. جلسه. دفتر. سیگار. قهوه. همین. بی هیچ نوسانی. حالا سال نو شده‌ است نوسانی آزار دهنده در جایی که هیچ چیز قرار نیست نو شود. همین.

برای خاطره ی بوسیدن

بوسه از لحظه ها‌ی اول تولد تا حتی بعد از مرگ با آدمیست. نه دوست دارم از لذت دهانی و ابعاد فلسفیش بگویم که البته بی‌شک از هر لحاظ زیباست و نه از عاشقانه بودنش و نه از شهوانی بودنش. بوسیدن یک بعد جدی و نخراشیده‌‌ای دارد که شاید لابه‌لای عاشقانه‌ها و عارفانه‌ها گم می‌شود یا در هم‌همه‌های پر از لذت و شهوت بی‌رنگ ‌می‌شود. بوسیدن یک بعد انسانی‌ دارد که همیشه خاطره‌اش در هیجان هم‌آغوشی پر پیچ و تاب بعد از بوسه محو می‌شود یا درهیجان و ترس پیش از آن. بوسیدن پر از سکوت است. پر از محبت است. پر از درد است. پر از فراموشی و هشیاری است. یک تناقض است برای زیستن. بوسیدن مثل آمیزش یا چیزی شبیه مکالمه نیست. تمام نمی‌شود و اوج و فرود ندارد. انسان وقتی می‌بوسد با تمام هشیاریش از بدن غافل می‌شود و فراموش می‌کند. وقتی لبی را گاز می‌گیرد خشونت را نقض می‌کند. 
انسان وقتی می بوسد خود را نقض می‌کند.اینجاست بعد انسانی بوسیدن. اینجاست که می‌شود دانست بوسیدن چیزی ماورای انسان سرد و بیهوده نیست. بوسیدن هم به اندازه‌ی همان بیهودگی زیباست. بوسیدن هم به اندازه‌ی روح مقدس انسان خشن است و خطاکار. بوسیدن پر از تناقض است و بی شک نزدیک به وجود بی‌پرده‌ی انسان خاطی. بوسیدن ابتدا و انتهای عاطفه‌ی انسانی است. باقی ماجرا صحنه‌آرایی زندگیست برای چیزی بیشتر.
فاحشه‌ها نمی‌بوسند. بوسه را برای معشوقشان نگه می‌دارند. اما اگر فاحشه‌ای مشتری را بوسید، همه‌ چیز زیرو رو می‌شود. آنوقت دیگر بوسه مزه‌ی همیشگی را نمی‌دهد. تمام معادلات به هم می‌ریزد. باید پول را بگذاری گوشه‌ی تخت بروی گوشه‌‌ای تاریک فکر کنی به آخرین بوسه‌ای که به یادت می‌آید و فقط فاحشه‌ باشد و فاحشه باشد و فاحشه باشد و فاحشه. آنوقت تا ابد در برابر همه‌ی دروغ‌های دنیا سکوت می‌کنی. در برابر خودت هم نیز.


و اگر آخرین بوسه‌ام را به خاطر نمی‌آورم بی‌شک هنوز به دنیا نیامده‌ام.


شروع

شروع هر پدیده‌ای همراه است با یک هیجان کور. هیجانی که هیچ نمی بیند جز خودش را. دور را نمی بیند. کل را نیز. تمام انرژی حل می‌شود در فشار اول. فشاری که گاهی ترسناک است. از همین روست که انسان هشیار سخت شروع می‌کند. سختی‌ای که شروع را کش می‌دهد تا سر حد مرگ. آنقدری که شروع اتفاق نمی‌افتد. شروع رابطه ‌ها اغلب اوقات کور است. بیشتر ناهشیار است حتی اگر آگاهانه باشد. بیشتر هیجان انگیز است و  پر شور و شوق. انقلاب است و از آنجایی که انقلاب یک شروع چابک است تا دور را نمی‌بیند. فکر را غافل می‌شود. انقلاب جای پای بعدی را می‌بیند بدون اینکه جای پای پیشین را خوب به خاطر سپرده باشد. گذشته را نمی‌بیند. فقط قسمتی از حال را می‌بیند و نه حال استمراری را. زمان را از دست می‌دهد، زمانی برای فهمیدن و اندیشیدن را. حال کامل را می‌بیند که در آن اتفاق بودن می‌افتد. رابطه‌ی عاشقانه نیز همین است. نیاز حال را می‌بیند و در استمرار نابود می‌شود. از همین رو همراه با خشونت است. مصمم است برای یک جنبش و تغییر اساسی. مصمم است تا حال را زیرو رو کند و به حال دیگری برود و این شخم زدن حال، عصیان اکنون را در پیش دارد. پس خشونت شدت پیدا می‌کند تا یا تغییر برنده شود یا زمان حال و این صدمه می زند. انسان را فرسوده می‌کند. وقتی آدمی رابطه‌ای را شروع می‌کند اگر کمی چشمانش باز باشد در کش مکش فرساینده‌ی انقلاب خرد می شود. فرقی ندارد انقلاب عصیانی باشد بر تنهایی یک آدمی زاد یا شورشی بر تمامیت یک حکومت. انقلاب فشاری دردناک است و کور برای بازکردن حفره‌ای تاریک.آنطرف‌تر ناپیداست. فرقی ندارد حفره در قلب معشوق باشد یا شکنجه‌گاه جلاد‌ها. آنطرف‌تر تاریک‌ است. 

یادداشت شخصی هفت

همیشه فکر می‌کردم یادداشت شخصی شماره‌ی هفت یک شاهکار ادبی باشد و غوغا کند و آدم‌ها از آن برایم بگویند و من از آن برای آدم‌ها. فکر می‌کردم وقتی یادداشت شخصی شماره‌ی هفت را می‌نویسم کتابم چاپ شده باشد و اسمی و رسمی به هم زده باشم و دوستانم تحسینم کنند و من قبل خواب بگویم این تنهایی آنقدر‌ها هم دردناک و تلخ نیست. فکر می‌کرد در شماره‌ی هفت از فصل تازه‌ای از زندگیم بگویم و از شروعی دوباره. از جسمی که باز جان گرفته و جوان شده. باز زندگی می‌کند و جان می‌دهد همه‌ی وجودم را. باز می‌تواند آبجو بخورد یا ساعت‌ها پیاده روی کند بی آنکه از درد زانو مجبور شود مثل یک پیرمرد هر بیست دقیقه بنشیند. بی آنکه درد کمر و کلیه راهی خانه‌ام کند. بی آنکه قلبم در هر خیابان بلندی به تپش بیافتد و چهار ستون بدنم را بلرزاند.  بی آنکه نفسم بند بیاید. بی آنکه گردنم از وزن سرم خسته شود و این داستان تا ابد ادامه داشته باشد. نمی‌خواهم آنقدر ادامه دهم که دیگر خودم هم باورم نشود که این ها واقعیت است. اینها فقط نوشته نیست و حال و روز این روزهاست. آنقدر واقعی می‌شود گاهی که فکر می‌کنم خواب می‌بینم یا رویا. رویای چهل سال بعد را. 

فکر می‌کردم این یادداشت فرق داشته باشد. حداقل پایان یک روز خوب باشد. یا پایان یک فاجعه. اما نبود. مشکل است این است که پایان نیست. گوشه‌ای از این کرختی و روزمرگی همیشگی است. کرختی که با من بوده و هست. تا یاد دارم. همیشه. از کودکی. اشتباهم این بود که همیشه انکارش کردم و سعی کردم ثابت کنم می‌توانم. می‌توانم سگ‌دو بزنم برای رسیدن. اما همیشه اشتباه کردم. حالا دیگه جسمم هم یاری دروغ گفتن ندارد و باید بپذیرم. باید بپذیرم که چیزی جز این نیستم. 

تمام روز را سریال دیده‌ام. غذا خورده‌ام. باز خورده‌ام. شیر با بیسکویت. سیگار کشیده‌ام.گلابی خورده‌ام. کیوی خورده‌ام. رفته‌ام کافه قهوه خورده‌ام. بعد چای انگلیسی خوردم که هیچ گهی نیست جز همان چای خوردمان که این احمق‌ها شیر را می‌بندد توش.سیگار کشیده‌ام. بعد برگشته‌ام. در راه با یک دو جنسی سلام احوال پرسی کرده‌ام. آمدم خانه. باز سریال دیده‌ام. شام خورده‌ام. سیگار کشیده‌ام. سریال دیده‌ام. چای سبز خورده‌ام با بیسکویت. سریال دیده‌ام. سریال دیده‌ام. سریال.

همیشه فکر ‌می‌کردم وقتی یادداشت شخصی شماره‌ی هفت را می‌نویسم آدم‌ها که نه، حداقل دوستانم می‌خوانند. حالا می‌بینم هیچ کس نیست. می‌دانم به این راحتی ها وا نمی‌دهم و برای کسی این نوشته‌ را می‌فرستم. ترجیحا برای یک غریبه. نمی‌دانم. چند گزینه دارم که به آنها فکر می‌کنم. اما حتی این حال استیصال هم مثل اسید معده است که میاید تا خود تنگی حلقوم و آدم ترش می‌کند. امروز از بیخ و بنیاد ترش کرده‌ام. زندگیم از بیخ و بنیاد ترش کرده است و امیدوارم از این ترشی زنده بیرون بیایم.

تمام

تنها قانون جاذبه‌ایی که اکنون تکانم می‌دهد یا تکانم نمی‌دهد یا همچنان برایم یک قانون است خود قانون جاذبه‌ی زمین است...همانی که قبل از بقیه قانون‌های جاذبه بود و همچنان آرام و بی سر وصدا کارش را می‌کند و کاش فقط همان قانون جاذبه مانده بود. راستی قانون جاذبه‌ی مکث هم هست که همین قانون نمی‌گذرد چیز بیشتری بنویسم. روح و ذهن آدم را می‌چسباند همان‌جایی که هستند که مبادا کلمه‌ای بیشتر...

همه چیز برایم تمام شده‌است. خیلی وقت‌ها دلم می‌خواهد فریاد بزنم به همین سادگی اما می‌دانم به همین سادگی در گوش خودم نمی‌رود. اینجا آخر خط است. شاید باقی کار اتاقی باشد که فقط عرض و طولش را طی کنم تا از واریس پا بمیرم و همان آخر خط گورم را بکنند و خاکم کنند. همه چیز تمام شده. این یعنی همه‌ی آدم‌ها حتی عجیب‌ترین‌شان هم همین نزدیکی خودم تمام می‌شوند و ته می‌گیرند. باز من می‌مانم و یک آدم خالی. حتی اگر همین ابراهیم منصفی که اخیر صدایش سکوتم را می‌شکند هم همنشینم شود باز هم ...البته خوبیش این است که با همه‌ی نهنگیش خودش می گویم: آدمی پوچی مثه من... تکلیفم را از قبل روشن کرده. برای همین چیز عجیبی نمی‌ماند. وقتی همه چیز برایت تمام می‌شود زیاد کشش نمی‌دهی، زود تمامش می‌کنی. کم‌کم این نوشته‌ها هم لا به لای زندگی هر روزم محو می‌شوند و همه چیز واقعا تمام می‌شود.

شاید قرار بود من فقط یک فیلم کوتاه باشم به کارگردانی جیم جارموش | تمام |

یادداشت شخصی هفت

سلام

متروهای لندن تجسم کتاب‌ها بود و فلسفه‌ها. تجسم فکرهای آدم‌هایی که پشت میزهای کار و کاغذهایشان پوسیده بودند. تا یک سری سوار بشوند و بروند سر کار و باز سوار بشوند برگردند خانه تا پای تلویزیون خوابشان ببرد و نیمه شب بیدار شوند و خودشان را یدک بکشند تا تخت خواب بدون اینکه بداند که تنها می‌خوابند یا با کسی و متروهای لندن جای من هم بود. ببینده. مثلا بعضی شهرها باغ‌وحش دارد. لندن هم باغ‌وحش دارد هم باغ‌ آدم. خیلی ها می‌نویسند که آنها آدم نیستند، آنها زندگی ندارند. آنها چیزی از زندگی نمی فهمند.اما چرا. مگر نه اینکه زندگی همان ماشین است که همان پشت میزی‌ها خواستند بفهمندش و فهمیدند همه چیز ماشین است و ماشین‌هایی که ما هرگز نمی‌فهمیم. آدم‌های در مترو لندن هم مثل آدم‌های در مزرعه‌ها ماشینندو شاید چون سریع‌تر کار می‌کنند زودتر مستهلک می‌شوند اما آنها هم آدم‌اند. آنها هم مثل ما می‌خوانند که آدم‌های مترو آدم نیستند و ماشین‌اند ، سر بالا می‌کنند می‌بینند مردی در روبه رو در کت شلوار و کرواتی کج دارد روزنامه می‌خواند کاملا شبیه یک آدم که در کافه‌ایی در شهری کوچک نشسته در سایه کم جون صبح روزنامه می‌خواند. این هم آدم است. فقط آن آفتاب صبح را ندرد. باز سر می‌کنند در روزنامه در دلشان می‌گویند که به حقیقت قسم که همه‌ی این آدم‌ها، نه تنها شبیه آدم‌اند. بلکه خوده آدم‌اند.

راستی چی شد یاد آدم‌های لندن افتادم. دلم تنگ شد.  تنگ آدم‌ها نه. دلم بیشتر تنگ لحظه‌ها می‌شود. لحظه‌هایی که منتظر می‌ماندم. لحظه‌هایی که آن خانم می‌گفت «مایند د گپ» یا هر چیز دیگری. دلم تنگ لحظه‌هایی که با آدم‌ها چشم در چشم می‌شدم و هر دو سعی می‌کردیم سریع چشم از هم بدزدیم. مودبانه نبود. لحظه‌هایی که بین آهنگ‌های خودم زمزمه آهنگ هدفون بقل دستی را می‌شنیدم و سعی می‌کردم بفهمم چه گوش می‌دهد و هرگز نفهمیدم. دلم تنگ آن درهای شیشه‌ایی گیت‌های بلیط خور ایستگاه‌ها می‌شود. وقتی باز می‌شدند که بروی سوار شوی انگار در سالن کنسرت مورد علاقه‌ات باز می شد و وقتی باز می‌شدند که از آنجا بیرون بروی انگار در غول‌آسای زندان باز شده و آزاد شده‌ایی وآزادی به عجیب ترین شهر دنیا، لندن.

ولی از وصف های ادبی و اینها بگذریم من دلم خیلی برای لندن تنگ می‌شود. وقتی در شهر بودم دوستش نداشتم. لندن از آن جاها و چیزها و کس‌هایست که فقط وقتی دوری دوستشان داری یا شاید آن همه باری که من رفتم همیشه سختم بوده و عجیب بوده و اتفاقات عجیبی افتاده. شاید اگر می‌رفتم آنجا یک اتاق جایی می‌گرفتم، کاری ساده و زندگی ساده و می‌شدم یکی از آن آدم‌های مترو، عاشقش می‌شدم. عاشق لندن. اما دلم برای مترواش بی هیچ شکی خیلی تنگ است. مترو جایی بود که گرم بود. کاری جز مترو سواری نداشتم و دیدن آدم‌ها.کوله‌ام هم سنگینی نمی‌کرد. می توانم یک قرن سوار متروهای لندن بشوم، موزیک خوب گوش کنم و آدم‌هایش را ببینم. شاید تنها نه.

یادداشت شخصی شش

یا روزگار کور است که این همه تورم انگشت میانه را در برابر تزویرش نمی بیند یا داور را خریده اند. 
فکر می کنم انسان در تنهایی مطلق است که به فهم درستی از روابط و آدم ها می رسد. اما خب گویی فهم در دایره روابط تبیین می شود. اما آیا واقعا ما با هم رابطه ایی داریم یا مثل دو ماشین برای هم عمل می کنیم و شاهد عکس العمل دیگری هستیم. درست است دلوز می گوید که همه چیز ماشین است. ماشینی ماورای ماده و روابط فیزیکی. ماشینی که در همه ی رفتارهایش تعیین شده و مشخص است و تنهایی مطلق برایم اینگونه معنی می شود که ماشین هایی که از پوست و گوشت و استخوان ساخته شده اند از چرخه زندگی خارج می شوند. اینگونه فقط می ماند آبژه ها، کتاب ها، صداها، تصویر ها ولمس ها. فکر می کنم اگر قدرت بیانی و شنیداری زبانی ام حذف شود بهتر می توانم تصاویر و صداها را به دور از پیچیدگی های انسانی و بهتر بگویم حیوانی بفهمم. شاید همه این زیاده گویی ها فقط برای این باشد که زجر می کشم و از شدت خشم پلک هایم اکنون برای خود باله می رقصند روی کره ی لیز و خیس چشم هایم. شاید همه این حرف ها حکم باطل می خورند وقتی که اولین غریبه دعوتمان می کند به یک قهوه و زرتمان در می رود و ماشین و تنهایی مطلق و زجر را همه با هم فراموش می کنیم. تزویر روزگار در واقع همین آینه ماست فقط ما خودمان را در آینه محو می بینیم و تزویر و فاحشگی دیگران را شفاف. بعد سر به شکایت می گذاریم که ای وای من دنیا فاحشه خانه ایی پست بیش نیست و ما مثل سگ هایی ول گرد به دنبال تکه ایی گوشت فاسد از نعش این انسان مرده در کوچه خیابان ها له له می زنیم. اما فکر می کنم که انسان از مثال هایش خیلی دور شده از سگ ولگرد، از خوک کثیف، از موش کور، از شیطان درونش هم دور شده. دیگر قابل تشبیه نیست. جایی قرار دارد که دیگر ادبیات کلاسیک نمی تواند فهمش را ساده کند. اصلا کلمه ها هم ناتوان می شوند. یا انسان به قدری از هم پاشیده که باید برگشت به ازل از نو نوشت شاید یدگر این واژه انسان به دنیا نیاید و مثلا به جایش بگویند رکتوم هوشیار.یا مثلا لیوان سوراخ.

لیوان سوراخ یک بار زندگی من را عوض کرد. شرایط مشابهی داشتم. دلم خوش بود به یک رابطه ی انسانی . یک رابطه ایی که خوب در ادبیات کلاسیک تعریف شده بود و به اسطوره ها می رسید. به خدایان یونان. به افسانه های پارسی. به عشق های نامشروط شرقی. ناگهان رهگذری سیگاری خواست. سر بحث باز شد. گفتم من یک لیوان سوراخم. هرچقدر هم بخواهی نیمه پر من را ببینی باز من خالی می شوم. او آب ریخت  و من خالی شدم. هرگز پر نشدم. فقط جداره هایم جرم خوشرنگی گرفتند از یک رابطه ایی که به ادبیات کلاسیک ربط نداشت. ساده بود. انتها هم داشت. تمام شد و خاطره اش ماند. یک سالی مثل آن انسانی که نیست زندگی می کردم.اما هنوز لیوان سوراخم. لیوان سوراخ آخرش می رود آنجا که باید. سطل زباله.

حالا این همه یاس فلسفی و چرند و پرند از کجا می آید نمی دانم. می آید دیگر. مثلا از اون بالا کفتر می آید چرا هیچ کس نمی پرسد چرا کفتر یا چرا مثلا قناری نمی آید قناری مگر عاشقانه تر نیست. قناری کسی بود که قطره قطره آب به منقار کوچکش می گرفت تا این لیوان خالی را پر کند.آخر قناری دید فایده ایی ندارد. ناچار بال زد و رفت. اما قناری ها هرگز نمی میرند.به انسان خدا بیامرز قسم که قناری ها همیشه زنده اند. 

آخر نگفتم این یاس فلسفی از کجا میاید.این یاس فلسفی از یک یاس فلسفی بزرگتر میاید که خوب چون من اکنون گرفتار یاس کوچکترم به آن یاس بزرگتر آگاهی ندارم. نمی دونم چرا می خوام بی مقدمه پل بزنم به زندگی عادی روزمره ام. حس می کنم خودم خسته می شوم و چون قرار نیست هیچ آدم و حیوان و جونوری این نوشته ها رو بخونه یکی از اصل های دست وپا گیر نوشتن حذف می شه و اون هم اصل ارتباط ما مخاطبه. مثلا در لحظه من با خودم به عنوان تنها مخاطب این نوشته ارتباطی بسی عمیق دارم. اما در گذر زمان من این نخواهم بود و ممکن از از این چرندیات فلسفی خسته بشم و نوشته ام را تنها ول کنم و این باعث شرمندگی من در این لحظه است که قرار است در آن لحظه آینده تنها رها شوم. بنابرین عزمم را جزم می کنم و پل می زنم. خیلی با مثلا شش سال پیش چیزی فرقی نکرده. شش سال پیش این چرندیات را در دفتر می نوشتم. حالا در اینجا. شش سال پیش الان مثلا ساعت چهار صبح قبل بود و الان دوازده ظهر بعد است. یعنی من مهاجرت کرده ام به یک نقطه دور در شرق. البته اول رفتم غرب بعد دیدم غرب در شرق راحتتر است و از آنجایی که حتی سخت کوش ترین ما شدیدا راحت طلب هستیم خب بیشتر به شرق مایلیم تا غرب. البته اگر زیاد زیاد به غرب برویم آنجا که از بالایش کفتر میایه آنجا هم باز راحت است. اما غرب اصلی که ریشه غرب است سخت است. پس باید یا غرب غرب برویم که آنجا از فرط راحتی آدم کپک می زند یا شرق غرب برویم که خب هنوز در حد کپک نیست. اما فاصله ی دوری ندارد. نیوزلند. سرزمین کیوی ها و جنگجوهای ماوری. 

دو روز در هفته می روم اسکیت برد تمرین می کنم.یک جاده ی فرعی در پارک جنگلی شهر وجود دارد که یک پارکینگ خاکی در انتهایش است. در برابر پارکینگ خاکی چند متر آسفالت است و گه گاهی ماشینی رد می شود. آنجا تمرین می کنم. لای درخت ها. آرام است و بی خطر. هیچ نگاهی هم به دنبال زمین خوردن هایم نیست. همه لذت و دردش می ماند برای خودم. وقتی باد می مالد روی سر و صورت آدم...همه ی این نوشته می شود کشک دنیا باید برود بمیرد.


یادداشت شخصی پنج

سلام

مدت‌ها بود می خواستم برگردم اینجا و باز بنویسم.همیشه اول دفتر‌ها می‌گفتم این نوشته‌ها شخصی است و کسی آنها را نخواهد خواند مگر در شرایط خاص و همیشه یک عشق بود، یک رابطه بود و یک زن بود، گاهی هم فقط یک دوست که... اساسن همیشه شرایط خاص است. لحظه خاص است. خلاصه نوشته‌ها فاحشه ی رابطه من می‌شدند و پاسش می‌دادم به دیگری. بعد هم تحسین و تشویق. باز هم هیچ. رابطه تمام می‌شد و چند ماهی سکوت یا هیاهوهای دیگر زندگی باز یک دفتر دیگر در شروع یک تنهایی باز به نیمه نمرسید که من تنهایی را طاقت نمی‌آوردم و باز یک رابطه و باز این نوشته‌های در به درِ آوراه.

اخیرا که جدی‌تر جدی می‌نویسم اتفاقاتی می‌افتد، اول که سر هر پریود که می‌شود می‌گویم می‌خواهم جدی شروع به نوشتن کنم و اما هرگز نمی‌گذرم، از آن حالت عادی که نه جدی نیست و نه جدی هست نمی‌گذرم. سال‌هاست قرار است جدی شوم اما نمی‌شوم. شوخی هم نمی‌شوم. برای همین یک کتاب مانده روی دستم، داستان آخرش نیمه کاره است و بقیه داستان‌ها هم ویرایش نشده. هر از چند ماهی لاسی می زنم. شاید یک هفته بخواهد و شاید یک سال کار متمرکز.اما من نمی‌گذرم. همین جا مانده‌ام. دفترچه ها را دور دنیا دنبال خودم می‌کشم به امید اینکه روزی باز شروع کنم به جدی بودن. آخرین بار که خیلی جدی بودم...کنکور؟ تحویل پروژه‌های معماری، وقتی دانشجوی کارشناسی بودم؟ تحویل پروژه‌های ارشد؟ نقاشی‌هایم، عکاسی چطور؟ زبان خواندم چطور؟ شاید نوشتن؟ حالا هم دکترا؟ رابطه‌هایم چطور؟ سکس شاید....نه هرگز من در چیزی بیرون از من جدی نبودم. من فقط در یک چیز با تمام وجودم جدی بوده‌ام و این آرامم می‌کند که این یک کار را با آرامش و ایمان کامل، با پشتکار و تمرکز، با دقت و سر وقت همیشه ادامه داده ام. از روزی که شروع کرده‌ام. سیگار.

این روزها حساس‌تر شده‌ام .به همه چیز. به آدم‌ها. به کلمه‌ها. به خودم. به ضعف‌هایی که مثل دردهای پنجاه سالگی دارند از سر و کولم بالا می‌روند. فقط له شده‌‌ام، وگرنه حالم خیلی خوب است. فقط از آدم‌ها جدا شده‌ام. خودخواسته و اکنون هم گلایه‌ایی نیست. گاهی سعی می‌کنم اشتباه‌های گذشته‌ام را تکرار کنم اما بی فایده‌ است. هنوز یادم‌‌ می‌آید. این‌بار فراموشی هم عاشقی را یاری نمی‌کند.این‌بار به خاطر هست. همه دروغ‌هایم. این‌بار یادم هست که تنهایی فعل آخرین جمله‌ی من است. 

اخیرا دچار یک نوع بیماری ادبی هم شده‌ام. بیماری زیادی کلمات. مثل غذای نجویده کلمه از لای دندان‌هایم بیرون می‌ریزد. البته این گویا ریشه در فرهنگ ما دارد. ما راحت کلمه خرج می‌کنیم. و بد خرج می‌کنیم.

اینجا بیشتر خواهم نوشت. تا این‌ها را جایی نگذارم کسی نخواهد دیدشان. و این برایم یک قلعه امن است تا خودم باشم و خودم بمانم. اما همیشه ختم می‌شود به یک نطفه‌ی ناقص. اما شاید یک نفر گذرش اشتباهی به اینجا افتاد. چیزی تغییر نخواهد کرد. اما زندانی هم ملاقاتی می‌خواهند. امید. نمی‌دانم چرا.اما هیچ کتابی هم این را توضیح نداده است. ما حتی دوست داریم در بین آدم‌ها تنها باشیم. تنهایی در تنهایی مرگ است. اما چرایش را نمی‌دانم.

یادداشت شخصی چهار

چند سالی بیشتر نداشتم، شاید هفت سال، موهام همه چتری می ریخت توی صورتم. می رفتم کلاس نقاشی. همه‌ی مسیر را مثل کف دستم یادم هست. همه‌ی بلوک های بتنی.کف فرش بتونی، سیم خاردارها، که محدوده‌ی مسکونی ما را از بقیه جدا می‌کرد، ما فولادی بودیم، بیرون سیم خاردارها ذوب آهنی بودند.گاهی استثنا هم پیدا می شد. بتن بود و سیم خاردار. اما سبز بود. سیم خاردارها پر بود از پیچک. هنوز بوی یاس‌ها را یادم هست. مسیری را باید می رفتی تا ورزشگاه، از کنار ورزشگاه خاکی می شد تا مهدکودکم.شن بود.مابین سیم‌خار‌دارها و ورزشگاه.ورزشگاهی که بعد‌ها بسکتبال بازی می کردم آنجا. می‌رسیدیم به کانال. یادم هست کانال همیشه قربانی می‌گرفت. لجن داشت.لجن ها هم گیر می کردند به پا، خفه می شدی. از پل رد می شدی می رسیدی جای به اسم آ سه، باز هم بتن بود، آجرش بیشتر بود. یک مجتمع خرید بود. خرازی داشت.یک گل‌فروشی. عکاسی که برای دوربین یاشیکا فیلم می‌خریدیم.کتاب‌فروشی و لوازم تحریری. نونوایی هم داشت. یک حیاط مرکزی بود و دو طبقه دور تا دور مغازه. نرده ها دستگیره‌ی چوبی داشت و پله ها سنگی بود. طبقه‌ی دوم کنار خرازی مامان، کارگاه نقاشی آقای مقدم بود.اسم مغازه‌ش هم مقدم بود. یادم هست.هنوز تک تک قلم‌هایش را یادم هست. گاو می کشید و عکس امام. گاو را بهتر می کشید. چاق با پاهایی باریک و لاغر. اول مداد یادم داد. بعد هم مدادرنگی. بعد هم آبرنگ.مدادرنگی را خوب می کشیدم. اما هیچوقت تشویقم نمی‌کرد.وقتی خوب بود دعوا نمی‌کرد.سیگارش را می‌کشید.یادم هست.بهمن می‌کشید. سیبیل هاشم هم زرد شده بود.بد اخلاق بود. پیر بود. خوب یادم داد. 

آنجا در آن شهر همه چیز تکرار می‌شد. روس‌ها ساخته بودند. خوب هم ساخته‌‌ بودند. بعدها فهمیدم میرمیران هم دستی در ساخت آن شهر داشته. بخصوص در ساخت آن قسمتی که ما زندگی می‌کردیم. پشت سیم‌خاردارها.روس ها بیشتر بیرون سیم‌خاردارها را ساخته بودند. آنوقت ها خوبیش این بود که نه می دانستم روسیه کجاست و نه میرمیران کیست. فقط می‌خواستم آقای مقدم سیگارش را بکشد من هم کارم را بکنم و تکرار شوم در بین همه‌ی آن بتن‌ ها و سیم خاردارها و کانالی که آدم می کشت. من قاطی می‌شدم با رنگ و بافت کاغذ. خوبیش این بود که نمی فهمیدم مخاطب چه کوفتی است و موفقیت چه زهرماری. اول آخر هر قلمم بودن نبود. قلم نمی‌‌زدم که تعداد چشم‌ها را بشمارم. حتی وقتی نقاشی‌هایم را فرستادند مسابقه‌ی استانی آنقدر بی‌شعور بودم که نمی فهمیدم چرا. چرا باید رفت مسابقه. نقاشی ماله خودم بود. من فقط می‌ترسیدم نقاشی گم شود.به هیچ جایم نبود برنده یا بازنده‌ می‌شوم یا نه.من فقط خودم را می خواستم که معلوم نبود کجا قرار است برود خاک بخورد. من فقط می خواستم بروم آن مسیر را از بین سیم خاردارها از  روی کانال، تا آن مجتمع آ سه. برسم پیش آقای مقدم اخم‌ آلو.او سیگار بکشد.من هم گم شوم در خودم و آن کاغذ. چه می دانستم هنر چیست.من فقط نقاشی می‌کردم.

حالا که نزدیک به بیست سال می‌گذرد باز می‌خواهم بروم پیش آقای مقدم، او سیگار بکشد و من گم شوم لای مداد رنگی‌ها.

یک روز که بزرگتر بودم،چند سال بعد می رفتم کلاس نقاشی آقای ذولفقاری در آ پنج یا چهار یا یک آی دیگر. ورودی مجتمع یک اعلامیه بود.آقای مقدم مرده بود. شاید زیاد سیگار کشیده بود.

یادداشت شخصی سه

نیمه های شب بود.فکرش را تازه روشن کرده بود.باید آب بندی می شد.همیشگی نبود.همیشگی ساعت پنج بود تا شش  صبح،وقتی آلتش از زور شاش دچار آشوب می شود و قضای حاجت و برمی گشت فرو می کرد در ملافه تا خوابش ببرم،اینبار برق از همه جایش پریده بود،سیخ بود،پلک هایش،بیدار بیدار.نمی دانستم تعجب کند،بخوابد،انگار قسمتی بداهه بود در زندگیش.از آن لحظه هایی که لاس تخمی نمی زند با خودش و کلمات و فکرهایش،با اسم ها،بیشتر اسم زن ها،انگار خام خام بود،نشسته بودم بر لب تخت،خودش را حس می کرد،مچ دستش را،بودنش را،ساده،همین.انگار ذهنش پا پیش نمی گذاشت.می ایستاد بر سر بودن.باز با کلمه ها بازی نمی کرد.گویا لازم نبود.حتی با خودم هم نمی جنگیدم.او بود.من بودم.نشسته بودیم لب تخت.هیچ چیز تخمی نبود.درد هم نبود.کلمه هم نبود.یاس فلسفی و شقیقه و کس شعر هم نبود.یکی من بودم و من.اصلا دوتا هم نبودند.خودش بود و خودش.مخاطب هم نبود.یادش آمد انگار در آن یکی زندگی مخاطب بیشتر زندگی می کرد تا خود بدبختم.بعد گفت چرا.نکبتی چرا؟آخر خب که چی؟آدم به ارگاسم برسد که مخاطب حوصله اش سر نرود.پا شدم.شیر را باز کردم.تا ته،تا آب ولرم رد شود،حسابی سرد شود.لیوان را آب کردم،کف سر ریز شد.نگاهش کردم.یادم می رفت.نه اینکه بخواهد برای کلماتش دنباله پیدا کند.نه یادش می رفت.بعد یادم نرفت.یعنی یادم نبود که چه چیزی را باید یادم می آمد.سر کشیدم.آن چند تا دندان آسیاب آن ته تیر کشید.یادم افتاد وقت دندان پزشکی نگرفته ام.بعد خوشم آمد انگار همه چیز خطی پیش می رود و پیچیدگی ندارد.ابرویش را خاراند.سرش را برگرداند.سه زن نشسته بودند لخت.میان سال.دور میز آشپزخانه.سه لیوان چای داشتند.چای بخار می کرد.بوی هل چای می آمد.چای عطر داشت.دلم چای خواست.اما دلم آشوب شده بود.یادم نمی آمد آرامش قبل برای چه بود که این چیزی را که آشوبش کرده است را پیدا کند.یادش افتاد به دوره آزمایش ریسک.هر عملی را بر عکس می روم تا خطراتش را بفهمم.کدام عمل را.آنجا فقط سه زن میان سال نیمه عریان بود.چهره ها را نمی دید.می دید از پوستشان و کپل هایشان میان سالند.کپل ها هم مثل چهره هایمان عمر می کنند و پیر می شوند.باز این فکر کپل ها آزارش داد.اما انگار اینجور فکر ها روند طبیعی فکرش بود.پس چه بود آزارش می داد.چرا چیزی اذیت می کند اگر همیشه همینطور است.چه چیزی را یادش رفته بود.چایشان تمام شد در این ما بین.کدام مابین.یادم نمی آید.آلزایمر.آلزایمر، در اخبار می خواندم فکر کردم چیزه جالبی باشد اگر به آن هشیار باشی.اما نمی شود،هشیار باشی.الان حس می کنم آلزایمر حاد گرفته ام.اما چرا به آلزایمر فکر کرده ام.اما حس می کنم ما همینگونه زندگی می کنیم.یادمان نمی آید مثلا چرا رفتیم دانشگاه.یا یادمان نمیاید چرا باید این نمره ی جامعه شناسی غرب خوب شود.تمایز ها را فراموش می کنیم.بعد همه چیز را زنجیر وار فراموش می کنیم.بعد شبیه یک غلط املایی در مسیر یک خط تکرار می شویم.چرا بیدار شده بود.یادم می آید.انگار یک چیز خوبی در چشمانم بود.آن سه زن کجا رفتند.راستی چرا سه تا.باید چهار تا می بود.چرا میان سال.من همیشه زن های میان سال دوست دارم.هم سکس شان خوب است.هم برای خودشان زندگی می کنند.درد سر کمتر دارند.تکلیفشان هم معلوم است.یادش می آمد ذهنش بیشتر پیچیده فکر می کرد.مثلا برای دوست داشتن زن های میان سال دلیل های پیچیده تری می آورد که عرف های مادری را بهتر توجیه کند.اما حال ساده تر دلیل می آورم که حتی خودم هم توجیه نمی شوم.یعنی باز من ساده شده ام.دلم می خواست می رقصیدم.اما من پیر شده ام.می ترسم زانویی جایی آرتروز بگیرد.مثلا اگر ساده نبودم اصولا زانوهایم آلازایمر می گرفتند مغزم آرتروز و باز کس شعر و کس شعر.میان سال.هان می گفتم.چای خوب است.اما چرا یعنی پیری ذهن آدم را ساده می کند.چرا یادم نمی‌آید چرا پیر شده ام.اصلا مگر شب نیست.زنم خواب است روی مبل.غیر ممکن است.یادم نمی آید گذاشته باشم زنم روی مبل بخوابد.این مردانگی نیست.مردانگی چی بود.یادش نمی آمد مردانگی را.انگار پاک می کردم همه چیز را.علی شاید بداند مردانگی یعنی چه.علی ساده بود.منم دلم می خواست ساده باشم.همان زمان که همسن این سن های علی بود دلش می خواست اما علی دلش نمی خواست یا می خواست یادم نمی آید علی کجا بود.علی با زن من وآن سه زن میان سال کجا بودند.چرا نمی توانست همه چیزها که حتی در واقعیت به هم ربط پیدا می کردند را فقط فکر کند.فقط فکر کنم.
گریه کرد.
چرا گریه می کردم.
گریه ورقص خوب است.
لعنتی باز این ساعت چرا پنج شد.من نمی خواهم بخوابم.اینجا دارد اتفاقات خوبی می افتد.خب من شاشم نمی آید.کجا بروم در این تاریکی.من یادم نمی آید..

سوراخ فراخ شما نشتی دارد!

شما موجوداتی نیستید جز یک سوراخ فراخ.می گویم شما تا شاید بهتر بفهمید، آنقدر ابلهید که اگر خودم را از شما مجزا و برتر بدانم یا باورم نمی کنید، یا ترشحات روشن فکرانه‌یتان سر ریز می شود و دست به شورش می زنید، مرا نقد می کنید تا شاید مغزتان ارضا شود و آب از آب تکان نخورد، شاید هم اگر با شما همدردی کنم از من اسطوره می سازید و معنای کلماتم در توهم زیباشناسانه‌یتان محو می شود. شما به قدری بی شعور هستید که می ترسید حتی خراشی بر توهمتان بیافتد، شما چیزی جز پسماند واقعیت های زندگیتان را درک نمی کنید. شما نسل فاضلاب هستید. نسل پسماندهای تفکرات بشر، .پسماند هایی که بوی تعفن گه می دهد و جنازه های کرم خورده.اما چرا.

زندگی بر اساس عدد آفریده شده است، چرا.چون من می گویم.من یک روشن فکرم پس می دانم. یک بازه از اعداد.شاید بازه‌ای بین صفر تا دو. ولی اشتباهی در خلقت انسان رخ داد.ترس ، اشتباه وجود شماست.ترس باعث می شود دو دوتای شما چهار تا نشود.علمِ احتمال هم بر مبنای ترس انسان است. انسان می ترسد تعییر کند پس احتمال را حساب می کند که مبادا چوبی در ماتحت مبارکش فرو برود و آب این مرداب زندگی تکانی بخورد.شما همیشه در تکاپوید برای عمق بخشیدن به این منجلاب.تنها گهی که می خورید آن هم در صورتی که اندک درکی برایتان مانده باشد،غر زدن است.

شما موجوداتی هستید که سوراخ هایتان نشتی پیدا کرده است.به خودتان نگاه کنید. مگر غیر از این است که موجوداتی هستید با چند سوراخ که هر چه در آن می ریزید از یکی از سوراخ هایتان نشت می کند، چکه می کند، باز در درونتان، و بعد می گندد و باز چکه می کند.مگر نه این که زندگیتان ختم می شود به این سوراخ ها.زندگیتان از سوراخ شروع می شود،در سوراخ شکل می گیرد و به سوراخ ختم می شود.شما از سوراخ هایتان لذت می برید. شما زندگی را با سوراخ هایتان درک می کنید نه با فکرتان.نه با وجودتان.

جامعه های شهری ما به دو دسته تقسیم می شوند.جامد و گاز.مثل فضای درون فاضلاب. یک بار به جای رفتن به موزه ها سری به فاضلاب های شهرتان بزنید.ببینید نتیجه زندگیتان را.می دانم که تخمش را ندارید.اما باید بچه ها را در دبستان به اردو فاضلاب برد تا عاقبت بزرگسالیشان را ببینند.ببینند به کجا ختم می شوند.شاید که دست از ریدن برداند. بله، ما به دو دسته‌ایم،جامد،گه جامد و گاز،باد معده،بوی گه. گاهی هم تصید می شویم و باز منجمد.موجودی پست تر از شما آفریده نشده، موجودی که به خاطر حفره های تو در تویش در توهمی لجن آلود و لزج غوطه می خورد.

روشن فکرها کسانی نیستند جز باد معده ی آدم های عادی،عوام،مردم. مگر چیزی جز این است که این قشر برتر همیشه در حال نقد شرایط موجود است و مگر به غیر از این است که باد معده نقدی است بر غذای غیر قابل هضم. یک اعتراض. یک اعتراض بد بو که حتی برای سلامت دستگاه گوارش مفید است.روشن فکر ها هم برای سلامت این دستگاه تولید گه مفید هستند. بو بکشید. روشن فکر ها را بو بکشید.بوی گند گه‌اش را خواهید فهمید.

عده ایی کوچک هم در حاشیه ها همیشه می لولند به نام هنرمندان. تصویرگران باد معده. کسانی که این باد معده را،این ذرات معلق پسماند های فکر بشری را ثابت می کنند، تا در فهم گندیده ی خود ،روشن فکران و مردم جا شود.تا آن را ببیند و هنرمندان به زیبایی از گه تصویر هایی دل نشین نقش می زنند،به تناسب مخاطبشان، برای روشن فکر ها پیچیده تر و خلاقانه تر، به گونه ایی که ذهن شما برداشت زیبایی از این منجلاب و فاضلاب پیدا می کند. هنرمندان کارشان این است، رنگ طلا می کشند بر مدفوع فکر آدمی زاد.البته گه داریم تا گه......... مشکل از شماست. از شما ابلهان سست عنصر. شما که یک بعد از وجودتان از سوراخ ماتحتتان نشت کرده، بعد سوم را نمی فهمید.برای همین است که به هنرمندان ایمان دارید.آنها بعد سوم را می فهمنند.وسیله‌ی کارش قرار می دهند و آن را تا دسته در کون مبارکتان فرو می دهند و شما ارضا می شوید.به همین سادگی.

هنرمند ها خاصند.زیرا که همیشه در گازهای پسماند های فکری روشن فکران غوطه می خورند. رنگی خاص می گیرند.رنگ جنازه.سبز لجنی. رنگ غلیظ و تند اسهال.شاید برای همین است که گاهی بعضی از آنها برای شما و مردم تاقچه بالا می گذارند، جوابتان را نمی دهند. غلظت گاز شعورشان ناقصشان را محدود کرده است.هنرمند ها را رها کنید.کار سختی می کنند.همیشه تحت فشاراند.روحشان سایده می شود.از فشار این گازهای متراکم.

و اما شما،شما حفره هایی هستید بسی فراخ. حفره هایی که مدام بدون هیچ محافظی مورد تجاوز واقعیت واقع می شوید. به قدری در تار و پود شرایط و جزییات کوچک حل می شوید که خود ماهیت خود را نمی فهمید و نمی دانید که در یک توهم محض بسر می برید.توهمی تو در تو برای واقعیت ها و نشخوار آن ها. حفره ایی هستید که انتهایتان به ابتدایتان وصل است. از شکستن این چرخه در هراسید.در یک ترس ابدی.از پسماند خود تغذیه می کنید.هر جایش هم دیر هضم بود می شود خوراک روشن فکر ها.برایتان ذوب شان می کنند و باز به خوردتان می دهند. بماند که گاهی میان این چند حالت ارتجاع پیدا می کنید.گاهی هنرمندید،گاهی روشن فکر،گاهی هم مردم.در واقع مرزی ندارید.حفره های تو در تو و به هم متصل.حفره هایی که با توهم‌های واهی پر شده اند.جایی برای درکی جدید ندارید.شما پرید از پسماند های باورهایتان، تئوری های روشن فکرها،اعتقادات پوسیده ی مذهبی و یا عرف های گندیده و مضمحل اجتماعی و خانوادگی. اصلا خانواده به خودی خود وسیله ایست برای تثبیت یک ترس ابدی و تسریع بخشیدن به گسترش این منجلاب وجودتان. برای تنوع هم که شده خود یک بار بشینید سر چاه مستراح و خالی کنید از لحظه ی اول زندگیتان تا اکنون را خالی کنید.یک آینه بگذارید جلوی چشمتان،خود را ببینید،چه چیزی از شما باقی مانده،چیزی غیر از گه؟؟  باز می دانم که حرف هایم یاوه برداشت می شوند.شما معتادید.شما به حفره های پر شده ی وجودتان معتادید.جایی برای این کلمه ها ندارید.

همه ی این کلمات را به هم بافتم اما بی فایده است.شما جرات ندارید.می ترسید تا نوک انگشتانتان را خیس کنید،تا دسته فرو کنید در سوراخ هایتان شاید دردتان بگیرد و به خود بیایید.شاید که جلوی این نشتی را بگیرید.نگذارید واقعیت در وجودتان نشخوار شود و باز نشت کند به دیگر سوراخ هایتان. اما فرو کنید. درد دارد.خیلی هم درد دارد بخصوص از بعضی از سوراخ ها دردش تیر می کشد تا مغز استخوان.اما می ارزد.

کسانی که از مقعد مورد تجاوز واقع می شوند هشیار ترند.گارد نگیرید.دلیل دارم.غرق در توهم لذت نمی شوند.درد می کشند.بماند که می گویند آنها هم بعد از یک مدت نسبت به درد و به طبع به شرایط بی حس می شوند.گشاد می شوند ونشتی می دهند. یک سوراخ وقتی گشاد می شود اعصابش را از دست می دهد.هوشیاریش را از دست می دهد.فراموش نکنید که سوراخی بیش نیستید.پس تنگ بمانید و درد بکشید.

حتما دیده اید. برای نویسنده ها نقطه معنی خاصی دارد.نقطه یک حفره ی تنگ شده است.تنگه تنگ.باعث می شود توهم کلمات را فراموش کنید و فکر کنید.ذهن کثیفتان ختم می شود به یک سوراخ تنگ. سوراخی که درد دارد و هوشیاری.سوارخی که درک می کند.

دودوتای شما همیشه نشتی می دهد.چهار تا نمی شود.برای همین است که درکتان را به شرایط و محیط از دست می دهید. بارها دیدم که در روابط بین آدم ها مشکلی وجود دارد. مشکلات شما از سر نا آگاهی و نادانی نیست.از سر نشتی آگاهی است در لحظه ی تصمیم گیری. زنی و مردی را تصور کنید که دچار مشکل می شوند.قبل از حل مشکل به دنبال توجیه مشکل هستید.خودتان هم آگاهید.اما توجیه می کنید.توجیه اسم دیگر نشتی است.ترس چکه می کند در وجودتان. اما بسیار ساده است.بسیار ساده.(لطفا برای من و برای خودتان دلایل کس و شعر نیاورید،کمی فکر کنید به سادگی قصیه پی می برید.نیازی به حرف زدن نیست.)نیازی نیست تا ذهن را غرق در بوی گند روشن فکرانه کرد تا دیگر ابعاد قضیه را دید.ساده است.نقطه ی اتصال را می برید.تمام می شود.دو عدد است و حاصل ضربشان مشخص.مشکل در چند ثانیه حل می شود. مشکلات اجتماعی و سیاسی هم همینطور.

می دانید، من در مسند قدرت نیستم.اما اگر بودم به عنوان مثال قانون وضع می کردم، می گفتم اگر کسی دروغ بگوید با مشت صورتش را به هم بریزید،اسم اش را هم می گذاشتم دفاع از خود.قانون هم از او دفاع می کرد.اینگونه خیلی از مشکلات جامعه حل می شد،چون پدر مادر هایمان باید یاد می دادند که اگر کسی شما را مخاطب قرار داد و دروغ گفت برای گمراهی شما، خونش را بریزید.دندان هایش را در دهانش خورد کنید.شما شاید از این دستورهای من راضی نباشید.دلیل اش این است که خود دروغگویید و مسلما دندان های سفید براقتان را دوست دارید برای نشخوار کردن. شما از من راضی نخواهید بود.چون نمی فهمید.

فاحشه ها، سربازها و مبارزها، حتی آنها که برای تفریح می جنگند،بوکسور ها و پهلوان ها،خود آزارها و در راس آنها کسانی که خودکشی می کنند در نهایت هشیاری به سر می برند،نابغه هایی هستند که نمی ترسند.مثل شما بیچاره ها سر تعظیم در برابر زندگی فرو نمی آورند. زندگیشان حساب و کتابش مسخص است. شوخی ندارد. بخواهی توهم تخمی بزنی یک گلوله سوراخ بینی ات را به سوراخ ماتحتت لوله کشی کرده است. باید هشیار باشی. مهم نیست بازنده با برنده.اینها هشیارند.آگاهند. یک سوراخ دوار نیستند.شورش می کنند.درد می کشند.آرام.آرام درد می کشند. درد کشیدن برایشان ارزش است، لذت است. به ظاهر اینها در ذهن شما بازننده اند،زیرا که باید از زندگی لذت برد و مثبت بود و خوش بود و خندید حتی در مشکلات ، امید وار بود و هزار کس شعر دیگر که هر روز در فیس بوکهایتان غرغره می کنید.آری آنها زجر می کشند. اما نه این زجر از زندگی شما بسی والاتر است.آنها به خاطر درد کوچکی که می کشند هشیار می شوند به دردی که شما به آن عادت کرده اید. آنها  به این سرنوشت گه مال آگاه شوند. در صورتی که شما در این روشن فکری لزج غوطه می خورید.می دانم شما حتی تخم وارد کردن یک سوزن را هم در دستتان ندارید.شما چیزی نیستید جز حفره یی که بقدری استفاده شده است که دیگر عبور مرور آلت ها را نمی فهمد.به همین پستی. تنها بمانید تنهایی نیز یک نوع از مبارزه است.روشی برای مستصل ها. منظورم از تنهایی نه اینکه بروید یک کشور دیگر، بعد هر شب با دوستانتان بروید بیرون هفته ایی یک بار هم سکس کنید بعد هم بگویید :وای تنهایی. تنهایی یعنی اگر کسی به پنج متری شما رسید بزنید دماغش را خورد کنیدو منظورم از کس مادرتان هم می شود.عشق دوران کودکی هم کس است.اما شما ابلهان فکر نمی کنید و می گوید نه،او برایم بیش از یک کس است.من هم می گویم کس نگوید.کس یعنی هر کسی.... تنهایی منظورم انفرادی بود.
(بدبخت ها خسته شده اید؟ایرادی ندارد.بروید فیس بوکتان را ریفرش کنید، یا سیگاری بکشید،باز برگردید،می شناسمتان،معتادید ومستصل)
حیوان باشید. حیوان بودن سخت است. حیوان ها دو دوتایشان چهارتاست. شوخی هم ندارند. واضح است. پا در قلمرویشان بگذارید سر تعظیم فرو نمی آورند، به زاویه های مختلف قضیه هم کاری ندارند، کاری ندارند شما چه گهی هستید.اگر زورشان برسد، جرتان می دهند،اگر زورشان نرسد فرار می کنند. در ضمن هرگز یک راسو با یک موش آبی جفت گیری نمی کند. قانون دارند.هرکسی رو هر کسی نمی افتد. شیر هم اسب آبی را نمی خورد.این ها فقط زندگی سطحی حیوانات است. راز بقا ببینید همان طور که فیلم آشپزی می بینید.نکته بردارید و عمل کنید.به همه جزییاتی که حیوان ها به آنها احترام می گذارند. نمی توانید مثل یک حیوان آرام باشید.همه حیوان ها در حالت عادی آرام هستند.شما بدبخت ها در عادی ترین حالت هم با خود درگیرید.چه بسا که از حیوان ها بسی پست ترید.

ریاضیدان ها و شطرنج باز ها و امثال این آدم ها که شاید بر چسبی نداشته باشند، زندگی را بهتر می فهمنند. اگر روزی به جایی رسیدید، پول خود را برای وکیل هایتان به هدر ندهید. دو ریاضیدان استخدام کنید. خودشان همه چیز را درست می کنند. در ضمن کلاه هم سر کسی نمی گذارند. دزدی در روابط ریاضی نمی گنجد. آنها دو دوتایشان یک عدد واضح و مشخص است.همانی که باید باشد.نیاز به میان آمدن کلمه نیست.نیاز به توضیح نیست.نیاز به حاشیه نیست.یک عدد است که با انگشتان هم می شود فهمید. رابطه ی عددی عمیقی وجود دارد بین همه چیز. اگر ما هم این عدد ها را می فهمیدیم همه عریان راه می رفتیم.حداقل در خانه هایمان. ما از عریان دیدن سوراخ هایمان می ترسیم. هنرمندان همیشه از ترس های بشری سواستفاده کرده اند و آنها را به شکلی زیبا باز به خورد بشریت داده اند.آری هنرمند ها می دانند چگونه سوراخ هایمان را زیبا به تصویر بکشند. به خود که سوزن نمی زنید.حداقل در خانه هایتان عریان راه بروید.

باور کردن حرف های من سخت است. از شما انتظاری ندارم.رابطه ی شما با نوشته ی من مثل رابطه ی گوسفندان است با نوای فلوت.شاید لذت ببرند شاید هم نبرند.اما چوپان کارش را می کند.می نوازد. شما باور نمی کنید شاید لذت ببرید. زیرا مثل گوسفندان غرق در نشخوارید.نشخوار گفته ها قبلی. بعضی چیزها ته نشین می شود در وجود آدمی زاد. بی فایده است.این بازی با کلمات فقط شما را بیشتر غرق در لذت می کند و هوشیاریتان را می گیرد.سعی کردم زشت بنویسم شاید معنی ها را بهتر بفهمید. اما با کلمه جنگیدن سخت تر است از با زندگی جنگیدن. کلمه به خودی خود یک تکه از هنر است.زیبا. و شما گوسفندان نا توان از کنار زدن این زیبایی برای درک بهتر معنایش. بی فایده است حتی اگر ساعت ها به باد دشنام ببندمتان، تمام حفره های شما با ذرات لزج گه پر شده.جای برای کلمات و حتی دشنام هم نمانده است.

شما که می خوانید،شما که آرام نشسته اید و تا اینجا چشم به صفحه ی سفیدتان دوخته اید از همه ی برده ها، دائم الخمرها، معتادها، مجرمین، بزه کارها بدبخت ترید. می دانید چرا من اگر به کسی غیر از شما گوسفندان اینقدر گفته بودم گه،به قدری هشیار تر بودند که تا این لحظه دو سوراخ ام را به هم پیوند داده بودند.اما شما چی. شما خواننده ها!

 

دو پرده از یک مختصات.پرده ای که در هر لحظه جر می خورد


پرده اول یک لحظه:

حجم بدنم بزرگ می شود.رشد می کند.شانه هایم از هم دور می شوند.گردنم کلفتر می شود.تکیه گاه کمرم پهنر تر می شود و ایستا تر.ساق پا هایم قطور تر می شود و دور بازو هایم از عضله های زیر بغل دور می شوند.پوستم کش می آید.وسط قفسه ی سینه ام کش می آید.رگ های زیر پوستم عریان می شود.گویی انقلابی در راه است.گویی رگ هایم می خواهند انقلاب کنند.همانطور که گردنم تنومند تر می شود شاه رگ هایم پر خون تر می شوند.جهیده به بیرون.گویی می خواهد بپاشد از هم این تن.

همه ی این رشد نه ازسر آن است که محکمتر روی این کره ی خاکی بیاستم.نه از سر آن است که مثل کوه باشم در برابر ناملایمات زندگی،نه از سر آن است که پشتیبان کسی باشم و نه برای عیان تر کردن حضورم در میان انسان هایی که حجمی همیشگی دارند.نه برای بیشتر نفس کشیدن.نه برای بردن سهمی بیشتر از تخت خواب و هم خوابگی و برای جنگیدن و نه از سر سبک سری و قدرت نمایی... این هم کش آمدن فقط از سر یک چیز است.جا باز کردن برای یک درد.دردی که مثل یک حباب درونم رشد می کند.حباب ای از جنس پلاستیک.چیزی که نمی ترکد.هر چه هم خار بخورم تا شاید در گلوگاه وجودم این حباب بترکد،بی فایده است.روز به روز در درونم رشد می کند.گاهی که از دریچه ی حلقم به آن نگاه می کنم می بینم دیگر جایی برای غم باد های روزمره نگذاشته.جایی نگذاشته تا مثل همه برای چیزهای کوچک غصه بخورم.همان طور که بزرگ می شود درد های دیگر را از نوک انگشتانم تف می کند روی کاغذ. کم کم یادم می رود درد دوری را.کم کم دغدغه های عشقی را یادم می رود.کم کم یادم می رود که باید کسی را دوست داشته باشم. مدت هاست کسی را دوست نداشته ام.جایی نیست برای آشوب های دو نفره.همه را حباب اشغال کرده است.فکر می کنم رنگ اش خاکستر ی کبود باشد.چیزی بین سفید و سیاه و بنفش.می ترسم بقدری بزرگ شود که دیگر جایی برای دود سیگارم نماند. می ترسم مادرم را فراموش کنم. می ترسم دوستم را که روز تولد بیست سالگیش کشته شد را فراموش کنم. می ترسم لوتی ها را از یاد ببرم. می ترسم حباب یادم را اشغال کند. می ترسم در قامت یک پهلوان خفه شوم و بمیرم.

پرده ی دوم همان لحظه:

طبل مهمانی می نواخت. چشمها می دوید.هیزی جزو ثابت مهمانی است.هیزی در مهمانی مجاز است. حرف ها فریاد می شد.صدا به صدا نمی رسید. الکل لیوان ها می پرید.البته الکل لیوان آنهایی که مست تنهایی نبودند. دختری با دختری دیگر پچ پچ می کرد. مادری پسر بچه اش را می سپرد به پدرش تا برود روی سن با جوان تر ها برقصد.متاهل ها باید یا خیلی مست باشند یا هنوز در دورانی جوانی گیر کرده باشند تا در این مهمانی ها جا شوند.گویی زود ازدواج کرده است. دختری در لباسی محجوب آرام به سمتی می رفت.می گویند می خرامید.من می گویم ریاکارانه راه می رفت.دختر بچه ها تا معنی دروغ را یاد نگرفته اند نمی خرامند. مردی عرق های گردن اش را خشک می کرد. پسری در حین رقص گره ی کرواتش را شل می کرد جوری که انگار زیپ شلوار را پایین می کشد.دلم می خواست بروم بش بگویم نگران نباش زیپت را هم شل می کنی،کمی زبان بریزی خر می شود. یک زوج آن گوشه ،در تاریکی بار جوری لبخند می زدند که گویی می خواهند به زور یک معامله را جوش دهند. فروشنده نگاهش به لبه ی بار ختم می شد و گوش هایش به اسم مشروب ها و دست هایش به پول. دختری با چشم هایی درشت و کپل هایی به تناسب چشم هایش سعی می کرد دیگران را به رقص وادارد. سه دختر در گوشه ایی آرام با حالتی ناچار تکان تکان می دادند و انگار می گفتند ما هم بازی،ما هم بازی.گویی پا هم می کوبیدند. دو مرد آرام آبجوشان را هورت می کشیدند و خوشحال از اینکه صدایش لا به لای موزیک محو می شود. صاحب مهمانی زمین را طی می کشید.صاحب مهمانی بودن مودبانه ترین و با کلاس ترین حالت جا کش بودن است. دو نفر آنطرف تر سیگار به دست منتظر بودند تا داستان یک زن میان سال تمام شود بروند یک سیگار دود کنند. یک خانم متشخص چنان در گوشی موبایلش رفته بود که گویی دارد یک مقاله ی مهم فلسفی را برای کسی می فرستد و هر کس به نوعی غرق در دنیایی که برای چند ساعت وجود داشت و بعد همه باید بر می گشتند به واقعیت.

من بیرون در از یک چشمی این صحنه را می دیدم و سیگار هایم را کون به کون می کردم.
این بود مختصات من در زندگی.در نقطه ای به انتظار پایان مهمانی.

خاطرات سگ مستی های قهرمان

خودم هستم،قهرمان.می نویسم به خصوص وقتهایی که خودم مست است یا خسته است.من با خودم زیستم اما او بیشتر از من بود.

ساعت هشت شب،جرعه ی آخر ودکا را سر کشید.راه افتاد.می دانستم می نشید در وان سیگار می کشد.به هر حال ما یکی هستیم.همان طور که راه می رفت شلوارکش را درآورد.بعد شرت.تی شرت.ساعت.شیر را باز کرد.نشست لبه ی وان.من هم کنارش.شروع کرد به پیچیدن.گفت تو هم می خوای.گفتم نه.وان پر می شد.قهرمان و من زل زده بودیم به کاشی ها.می دانستم برنامه ایی ندارد.من هم نداشتم.اما می دانستم به کجا ختم می شود.

وان پر شد.سیگار را گذاشت لای لب،مرا نشاند آن طرف وان،لیز خورد زیر آب.چند حباب از لای نشیمن گاهش روی آب جهید. کمی پرز لای نافش بود که شناور شد لای حباب ها.تا گردن رفت زیر آب.مرا با پا هل داد عقب.قبل اینکه دستش خیس شود، آتش زد.گفت: قهرمان به ازای هر پک یک نفر از خاطراتم را می کشم بیرون برایت می گویم تا تنها نباشیم،تو هم بنویس.من براندازش می کردم.کرم ها را لای پایش زیر بیضه اش می دیدم که مجنگیدند.اما قهرمان مست بود و نمی فهمید.

یکی یکی خاطرات را می گفت.شروع کرد. سید رضا کتاب فروش نزدیک دادگستری، برایم پینک فلوید می گذاشت،صادق هدایت و چوبک بهم می فروخت،می نشاندم لب جوب با هم قهوه بخوریم، اولین بار که اروپا را چشیدم با او....پک بعدی. زنه فاحشه ی پسر خاله ام که با هم مشاعره می کردیم.او شروع کرد.در جمع نشسته بودیم شعری خواندم،جوابم را داد،جوابش را با خیام دادم،او گفت جوابت را برایت تکست می کنم،شماره ات را بده،همه حتی پسر خاله ام فهمیدند که قرار است بنده واژن زنش را مورد عنایت قرار دهم.اما ما فقط مشاعره...پک بعدی.مادرم. سخته. تو مستی سخته آدم از مادر حرف بزنه.اگه همه دنیا سیاه بشه، بوی لجن بگیره،اگه من عجیب ترین قهرمان دنیا باشم، اگه دنیا به آخر برسه، بازم برایم این کلیشه یک ایمان است که مادر زیباست و زیباست و زیباست و ... پک بعدی.زال. توی کافه دیدمش.از همون روز اول فکر می کردم با یک زن شوهر دار می خوابد، اما از همان روز اول دوست دختر داشت و دوست دخترش خبر نگار بود ،زال با یک زن شوهر دار...پک بعدی.نه.نه.آخه جزو خاطراتم نیست.جدیده...دینا مثه سودوکو می مونه،جدول عداد،باید حلش کرد،باید...نه بیخیال نباید جدیش بگیرم...کتاب فروش، سید رضا معرفیش کرد،بیشتر ازش فیلم می گرفتم،فکر می کنم مریض است،روند و سیر فیلم هایی که به من معرفی کرد ختم شده با فیلم سالو ،از آن روز می ترسم که سر دسته ی مافیا باشد...

نه،قهرمان رسید به آخر و تمام ودکا ها و چیپس ها را در وان حمام بالا آورد و کار من تمام است و باید ساعت ها خودم را به خاک بمالم تا از این بوی گند راحت شوم

برای سهیل...

دنیای وارانه ایست.

دلش یک قیف بود.هرچی می ریختی رد می کرد.چیزی در دلش نمی ماند.جنس را خوب می فهمید.شال را خوب می فهمید.بو را زندگی می کرد. از آن هایی بود که ادای انتلکت ها را در نمی آورد.برای خودش بود.کم بود اما خوب بود.عمق داشت.بغل را می فهمید.قصه ی غصه اش این بود که مکان بودن هایمان از او دور بود.زن را بهتر از من می فهمید.خنده را هم. ساقی بود.ساقی عشق.

ظاهرش این بود که جا مانده است از قبیله ی فرشته های اطرافش.نمی خواست فرشته باشد.نمی خواست کیمیاگر بخواند.نمی خواست دنیای صوفی را بفهمد.می خواست بخندد.اکبر را بیشتر می فهید تا زهرا...موز برایش میوه ایی نبود که در ظرف باشد.موز و اکبر خنده اش بودند.با زندگی زیاد شوخی می کرد.زندگی با او جدی شد.حتی دلش نمی خواهد من جدی برایش بنویسم.شاید چیزی ندانم اما او جدی بودن را نمی خواست. خروس ها را به درنا ها ترجیح می داد.

مسیر خانمان یکی نبود.اما با هم می رفتیم.راحت می نشست.حرف می زد.تند حرف می زد.زیاد برای گفتن داشت. رفیق بود.خیلی. مرد بود.مردی که زندگی را خوب می رقصید. فیلم بود.از آن فیلم هایی که زن و شراب و رقصش زیاد است. دلش نمی خواست.دلش نمی خواست که تویی که این را می خوانی نصیحت کنی.جدی باشی.فلسفی باشی.سنگین بودن را دوست نداشت.دلش نمی خواست آدم ها اتو کشیده حرف بزنند.دلش نمی خواست با ایما و اشاره حرف بزند.با چیزی که لای پا بود صاف و صادق بود.چه کیف باشد چه انگشت آخر.همون بود که بود.می دونم الان که بحث لای پاست و الف های گرد می شوند به واو خوشحال تر است...بومی  بود.مال آنجا بود که بود.جمله را با خر شروع می کرد.لحجه داشت.سکسی اصفهانی حرف می زد.افتخار هم می کرد.من هم بش افتخار می کنم. دلش نمی خواست زندگیش پر باشد از چیز هایی که یک روز از زندگیش یک کتاب بنویسند...فکر کنم دلش می خواست زندگیش خلاصه شود به یک کلمه:خوشی...همین ...دلش می خواست یه نمه بارون بزنه و بله...دنیاش ابری می شد اما خودش خورشید بود.می دونم داره الان بم می گه کس نگو سالار...اما من می گم. دلم تنگ شده واست...واسه درد و دلات که کم بود اما ... واسه اون شال.واسه او شبی که مسافرتو بغل کرده بودم.واسه آهنگ بابا کرم.واسه عفت.

غافل گیرمون می کرد تو کافه. می دونست مارو کجا پیدا کنه.اما ما پیداش نمی کردیم و چشم هاش پر می شد از تنهایی. می پرسید چرا. بعد لودگی می کرد،می خندیدیم. اونقدر ساده بود که نمی شود با کلمات زندگیش را تباه کرد.می خندید.مگر چند مدل می توانم بنویسم که سهیل می خندید.سهیل خوش بود.سهیل فقط بود.حالا نیست.او باز می خندد.سهیل تا وقتی بود خوب بود.وقتی هم رفت باز خوب رفت.روز خوشی.

این ما بودیم و ما هستیم که نمی خندیم.که زندگی را ساده نمی بافیم. می خواهیم کتاب زندگیمان هزار صفحه داشته باشد پر از سیاه وسفید.او زندگیش یک صفحه بود.پر از رنگ.ما ریدیم.

سهیل اون آخرا بم گفت خره درسمو می خونم میام خارج پیشت...سهیل چی،خره تو که نیامدی ما را گذاشتی تو خماری،اما بدون من درسمو می خونم بعد یه روز میام پیشت.جیگردا.

داستان یک شب آقای نیم کره سمت راست مغز


خواهی ،نخواهی فشار می آورد،درد می گیرد.گاهی دل آدمیزاد می ماند لای در. له می شود.کبود می شود.مثل وقتی که ناخن را جای می گذاری لای چکش و دیواروبعد بنفش می شود...گاهی فکرم له می شود،بین همه ی نا امنی های زندگی . گاهی خسته می شود از نمی دانم گفتن ها.گاهی می ترسم از جا ماندن مغزم لای چرخ واگن های پدیده ها و ریل های آهنی. می ترسم عصاره سبز رنگ بجهد بیرون روی خاک...چرق چرق له شود.حالم بهم می خورد.از فکر های له شده ام حالم بهم می خورد.

مغز یک جسم نرم تو در تو نیست.مغز پیچیده است.ما ساده اش می کنیم.ما در حد دل و روده ی گوسفند ساده اش می کنیم.وقتی هم فکر می کنیم دقیقا مثل وقتیست که قصاب گه را با دو انگشت شست و سبابه به بیرون می ریزد.فکرهایمان بو می دهد.مغزمان در حد سیرابی هم نیست.

سمت راست صورتش درد می کرد.دلش می خواست از چشم بشکافدش.سر رشته ی مغز را ببندد به پشت چشم راست و همه را بکشد بیرون.اما نمی توانست.از یک چیز می ترسید.باید بکشد بیرون.سمت راست شبیه زیر زمین هایی شده است که بوی ترشی گندیده و دنبه ی فاسد شده می دهند. همه  چیز تلنبار شده است روی هم ، گوشه ی اتاق. کاندوم هایی که به هم گره خورده اند.پوشک بچه ای که گویی اسهال داشته است.کاغذ هایی که با آنها چرک گلو را بیرون کشیده اند.داروهایی که همه تاریخشان گذشته است.همه ی سرم ها و شربت ها کپک آبی رنگ زده اند.موریانه ها عنکبوت ها را می خورند.صندلی آن گوشه افتاده که پایه هایش در اسید کف اتاق حل شده اند،در اسیدی زرد رنگ، در شاش.چرم روی صندلی را به اندازه ی حفره ی چاه مستراح سوراخ کرده اند.زنی در لباس عروس ایستاده است و به جایی نگاه نمی کند.دامنش و موهایش رنگ زرد گرفته اند و در اسید کف اتاق غوطه می خورند.تمام دیوارهای اتاق حکاکی شده است از جای مدال ها،لوح ها و مدارکی که دیگر اعتبارشان گندیده است.

زن شکمش ورم کرده است ،رو به بالا. پایه ایی شده است برای سینه ها آویزانش.چهره اش زیر آرایشش پیر شده است.اما نقاب آرایشش هنوز جوان و شاداب.پوستش از زیر آرایشش چروک شده.لابه لای چروک های صورتش تخم حشراتی است که با او عشقبازی کرده اند.هر شب چندتایی از کرم های زیر زمین با او عشق بازی می کنند.او بدون اینکه به جای نگاه کند ممتد آه می کشد.هر بار که آه می کشد یک تخم میان چروک هایش می گذارند.هرگز تخم ها بچه نمی شوند.تخم ها ی جدید تخم های قبلی را می خورند. بازمانده ها تغذیه ی تازه عروس می شوند.کرم ها روی زانوی های ور کرده می نشینند تا شب شود.شب ها به نوبت عشق بازی می کنند.زن را ترک نمی کنند.هفت تا بودند . گاهی پنج تا می شوند.کسی از آن دوتا خبری ندارند.شک هست که آن دو هم جنس گرایند و در پوشک بچه قایم می شوندو چشم خدا به دور آنجا کون هم می گذارند.به هر حال ما نفوس بد نمی زنیم.اما هر هفت کرم هزاران سال است که به زن وفادارند و خالصانه می پرستند او را و با عشق با او نزدیکی می کنند.هر شب و بی وقفه.نمی گذارند زن از پا بیافتد.می دانند این عشق بازی ها غذای روح و جسم زن است.مردانه از او مراغبت می کنند و تخم های مرغوب برای چروک هایش آفرینش می کنند.اما نمی دانند زن به کجا نگاه می کند.

سقف اتاق یک پوست سر بر عکس است.ریشه هایی از آن رشد کرده است.ریشه هایی که از درد به خود می پیچند.ریشه هایی که گویی یک عمر کشیده شده اند تا بیرون بیایند.ریشه هایی که کش آمده اند.ریشه هایی که به رنگ بنفش می مانند.ریشه هایی که یک قرن فقر،اسارت،شکنجه ،درد، عذاب، توهم،تقصیر، تحقیر،تنهایی،تلخی، سوزش و هزاران رنگ کدر دیگر را انعکاس می دهند.سوزشی دردناک.سوزشی که بوی گوگرد می دهد و آزمایشگاه های کارخانه های دستکش سازی. بوی سنگ فرش های اداره ها را می دهند.ریشه هایی که ریشه در هیچ کجا ندارند.ریشه هایی که فقط به پوست گره خورده اند. ریشه هایی که از میان مرده اند.اما ریشه یشان هنوز زنده است و درد می کشد.

سمت راست مغزش را گه گرفته است اما نمی تواند آن را بیرون بکشد.با دست چپش زیاد کار می کند.فقط با چشم راستش گریه می کند....