یادداشت شخصی هفت

سلام

متروهای لندن تجسم کتاب‌ها بود و فلسفه‌ها. تجسم فکرهای آدم‌هایی که پشت میزهای کار و کاغذهایشان پوسیده بودند. تا یک سری سوار بشوند و بروند سر کار و باز سوار بشوند برگردند خانه تا پای تلویزیون خوابشان ببرد و نیمه شب بیدار شوند و خودشان را یدک بکشند تا تخت خواب بدون اینکه بداند که تنها می‌خوابند یا با کسی و متروهای لندن جای من هم بود. ببینده. مثلا بعضی شهرها باغ‌وحش دارد. لندن هم باغ‌وحش دارد هم باغ‌ آدم. خیلی ها می‌نویسند که آنها آدم نیستند، آنها زندگی ندارند. آنها چیزی از زندگی نمی فهمند.اما چرا. مگر نه اینکه زندگی همان ماشین است که همان پشت میزی‌ها خواستند بفهمندش و فهمیدند همه چیز ماشین است و ماشین‌هایی که ما هرگز نمی‌فهمیم. آدم‌های در مترو لندن هم مثل آدم‌های در مزرعه‌ها ماشینندو شاید چون سریع‌تر کار می‌کنند زودتر مستهلک می‌شوند اما آنها هم آدم‌اند. آنها هم مثل ما می‌خوانند که آدم‌های مترو آدم نیستند و ماشین‌اند ، سر بالا می‌کنند می‌بینند مردی در روبه رو در کت شلوار و کرواتی کج دارد روزنامه می‌خواند کاملا شبیه یک آدم که در کافه‌ایی در شهری کوچک نشسته در سایه کم جون صبح روزنامه می‌خواند. این هم آدم است. فقط آن آفتاب صبح را ندرد. باز سر می‌کنند در روزنامه در دلشان می‌گویند که به حقیقت قسم که همه‌ی این آدم‌ها، نه تنها شبیه آدم‌اند. بلکه خوده آدم‌اند.

راستی چی شد یاد آدم‌های لندن افتادم. دلم تنگ شد.  تنگ آدم‌ها نه. دلم بیشتر تنگ لحظه‌ها می‌شود. لحظه‌هایی که منتظر می‌ماندم. لحظه‌هایی که آن خانم می‌گفت «مایند د گپ» یا هر چیز دیگری. دلم تنگ لحظه‌هایی که با آدم‌ها چشم در چشم می‌شدم و هر دو سعی می‌کردیم سریع چشم از هم بدزدیم. مودبانه نبود. لحظه‌هایی که بین آهنگ‌های خودم زمزمه آهنگ هدفون بقل دستی را می‌شنیدم و سعی می‌کردم بفهمم چه گوش می‌دهد و هرگز نفهمیدم. دلم تنگ آن درهای شیشه‌ایی گیت‌های بلیط خور ایستگاه‌ها می‌شود. وقتی باز می‌شدند که بروی سوار شوی انگار در سالن کنسرت مورد علاقه‌ات باز می شد و وقتی باز می‌شدند که از آنجا بیرون بروی انگار در غول‌آسای زندان باز شده و آزاد شده‌ایی وآزادی به عجیب ترین شهر دنیا، لندن.

ولی از وصف های ادبی و اینها بگذریم من دلم خیلی برای لندن تنگ می‌شود. وقتی در شهر بودم دوستش نداشتم. لندن از آن جاها و چیزها و کس‌هایست که فقط وقتی دوری دوستشان داری یا شاید آن همه باری که من رفتم همیشه سختم بوده و عجیب بوده و اتفاقات عجیبی افتاده. شاید اگر می‌رفتم آنجا یک اتاق جایی می‌گرفتم، کاری ساده و زندگی ساده و می‌شدم یکی از آن آدم‌های مترو، عاشقش می‌شدم. عاشق لندن. اما دلم برای مترواش بی هیچ شکی خیلی تنگ است. مترو جایی بود که گرم بود. کاری جز مترو سواری نداشتم و دیدن آدم‌ها.کوله‌ام هم سنگینی نمی‌کرد. می توانم یک قرن سوار متروهای لندن بشوم، موزیک خوب گوش کنم و آدم‌هایش را ببینم. شاید تنها نه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات