دو پرده از یک مختصات.پرده ای که در هر لحظه جر می خورد


پرده اول یک لحظه:

حجم بدنم بزرگ می شود.رشد می کند.شانه هایم از هم دور می شوند.گردنم کلفتر می شود.تکیه گاه کمرم پهنر تر می شود و ایستا تر.ساق پا هایم قطور تر می شود و دور بازو هایم از عضله های زیر بغل دور می شوند.پوستم کش می آید.وسط قفسه ی سینه ام کش می آید.رگ های زیر پوستم عریان می شود.گویی انقلابی در راه است.گویی رگ هایم می خواهند انقلاب کنند.همانطور که گردنم تنومند تر می شود شاه رگ هایم پر خون تر می شوند.جهیده به بیرون.گویی می خواهد بپاشد از هم این تن.

همه ی این رشد نه ازسر آن است که محکمتر روی این کره ی خاکی بیاستم.نه از سر آن است که مثل کوه باشم در برابر ناملایمات زندگی،نه از سر آن است که پشتیبان کسی باشم و نه برای عیان تر کردن حضورم در میان انسان هایی که حجمی همیشگی دارند.نه برای بیشتر نفس کشیدن.نه برای بردن سهمی بیشتر از تخت خواب و هم خوابگی و برای جنگیدن و نه از سر سبک سری و قدرت نمایی... این هم کش آمدن فقط از سر یک چیز است.جا باز کردن برای یک درد.دردی که مثل یک حباب درونم رشد می کند.حباب ای از جنس پلاستیک.چیزی که نمی ترکد.هر چه هم خار بخورم تا شاید در گلوگاه وجودم این حباب بترکد،بی فایده است.روز به روز در درونم رشد می کند.گاهی که از دریچه ی حلقم به آن نگاه می کنم می بینم دیگر جایی برای غم باد های روزمره نگذاشته.جایی نگذاشته تا مثل همه برای چیزهای کوچک غصه بخورم.همان طور که بزرگ می شود درد های دیگر را از نوک انگشتانم تف می کند روی کاغذ. کم کم یادم می رود درد دوری را.کم کم دغدغه های عشقی را یادم می رود.کم کم یادم می رود که باید کسی را دوست داشته باشم. مدت هاست کسی را دوست نداشته ام.جایی نیست برای آشوب های دو نفره.همه را حباب اشغال کرده است.فکر می کنم رنگ اش خاکستر ی کبود باشد.چیزی بین سفید و سیاه و بنفش.می ترسم بقدری بزرگ شود که دیگر جایی برای دود سیگارم نماند. می ترسم مادرم را فراموش کنم. می ترسم دوستم را که روز تولد بیست سالگیش کشته شد را فراموش کنم. می ترسم لوتی ها را از یاد ببرم. می ترسم حباب یادم را اشغال کند. می ترسم در قامت یک پهلوان خفه شوم و بمیرم.

پرده ی دوم همان لحظه:

طبل مهمانی می نواخت. چشمها می دوید.هیزی جزو ثابت مهمانی است.هیزی در مهمانی مجاز است. حرف ها فریاد می شد.صدا به صدا نمی رسید. الکل لیوان ها می پرید.البته الکل لیوان آنهایی که مست تنهایی نبودند. دختری با دختری دیگر پچ پچ می کرد. مادری پسر بچه اش را می سپرد به پدرش تا برود روی سن با جوان تر ها برقصد.متاهل ها باید یا خیلی مست باشند یا هنوز در دورانی جوانی گیر کرده باشند تا در این مهمانی ها جا شوند.گویی زود ازدواج کرده است. دختری در لباسی محجوب آرام به سمتی می رفت.می گویند می خرامید.من می گویم ریاکارانه راه می رفت.دختر بچه ها تا معنی دروغ را یاد نگرفته اند نمی خرامند. مردی عرق های گردن اش را خشک می کرد. پسری در حین رقص گره ی کرواتش را شل می کرد جوری که انگار زیپ شلوار را پایین می کشد.دلم می خواست بروم بش بگویم نگران نباش زیپت را هم شل می کنی،کمی زبان بریزی خر می شود. یک زوج آن گوشه ،در تاریکی بار جوری لبخند می زدند که گویی می خواهند به زور یک معامله را جوش دهند. فروشنده نگاهش به لبه ی بار ختم می شد و گوش هایش به اسم مشروب ها و دست هایش به پول. دختری با چشم هایی درشت و کپل هایی به تناسب چشم هایش سعی می کرد دیگران را به رقص وادارد. سه دختر در گوشه ایی آرام با حالتی ناچار تکان تکان می دادند و انگار می گفتند ما هم بازی،ما هم بازی.گویی پا هم می کوبیدند. دو مرد آرام آبجوشان را هورت می کشیدند و خوشحال از اینکه صدایش لا به لای موزیک محو می شود. صاحب مهمانی زمین را طی می کشید.صاحب مهمانی بودن مودبانه ترین و با کلاس ترین حالت جا کش بودن است. دو نفر آنطرف تر سیگار به دست منتظر بودند تا داستان یک زن میان سال تمام شود بروند یک سیگار دود کنند. یک خانم متشخص چنان در گوشی موبایلش رفته بود که گویی دارد یک مقاله ی مهم فلسفی را برای کسی می فرستد و هر کس به نوعی غرق در دنیایی که برای چند ساعت وجود داشت و بعد همه باید بر می گشتند به واقعیت.

من بیرون در از یک چشمی این صحنه را می دیدم و سیگار هایم را کون به کون می کردم.
این بود مختصات من در زندگی.در نقطه ای به انتظار پایان مهمانی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات