یادداشت شخصی شش

یا روزگار کور است که این همه تورم انگشت میانه را در برابر تزویرش نمی بیند یا داور را خریده اند. 
فکر می کنم انسان در تنهایی مطلق است که به فهم درستی از روابط و آدم ها می رسد. اما خب گویی فهم در دایره روابط تبیین می شود. اما آیا واقعا ما با هم رابطه ایی داریم یا مثل دو ماشین برای هم عمل می کنیم و شاهد عکس العمل دیگری هستیم. درست است دلوز می گوید که همه چیز ماشین است. ماشینی ماورای ماده و روابط فیزیکی. ماشینی که در همه ی رفتارهایش تعیین شده و مشخص است و تنهایی مطلق برایم اینگونه معنی می شود که ماشین هایی که از پوست و گوشت و استخوان ساخته شده اند از چرخه زندگی خارج می شوند. اینگونه فقط می ماند آبژه ها، کتاب ها، صداها، تصویر ها ولمس ها. فکر می کنم اگر قدرت بیانی و شنیداری زبانی ام حذف شود بهتر می توانم تصاویر و صداها را به دور از پیچیدگی های انسانی و بهتر بگویم حیوانی بفهمم. شاید همه این زیاده گویی ها فقط برای این باشد که زجر می کشم و از شدت خشم پلک هایم اکنون برای خود باله می رقصند روی کره ی لیز و خیس چشم هایم. شاید همه این حرف ها حکم باطل می خورند وقتی که اولین غریبه دعوتمان می کند به یک قهوه و زرتمان در می رود و ماشین و تنهایی مطلق و زجر را همه با هم فراموش می کنیم. تزویر روزگار در واقع همین آینه ماست فقط ما خودمان را در آینه محو می بینیم و تزویر و فاحشگی دیگران را شفاف. بعد سر به شکایت می گذاریم که ای وای من دنیا فاحشه خانه ایی پست بیش نیست و ما مثل سگ هایی ول گرد به دنبال تکه ایی گوشت فاسد از نعش این انسان مرده در کوچه خیابان ها له له می زنیم. اما فکر می کنم که انسان از مثال هایش خیلی دور شده از سگ ولگرد، از خوک کثیف، از موش کور، از شیطان درونش هم دور شده. دیگر قابل تشبیه نیست. جایی قرار دارد که دیگر ادبیات کلاسیک نمی تواند فهمش را ساده کند. اصلا کلمه ها هم ناتوان می شوند. یا انسان به قدری از هم پاشیده که باید برگشت به ازل از نو نوشت شاید یدگر این واژه انسان به دنیا نیاید و مثلا به جایش بگویند رکتوم هوشیار.یا مثلا لیوان سوراخ.

لیوان سوراخ یک بار زندگی من را عوض کرد. شرایط مشابهی داشتم. دلم خوش بود به یک رابطه ی انسانی . یک رابطه ایی که خوب در ادبیات کلاسیک تعریف شده بود و به اسطوره ها می رسید. به خدایان یونان. به افسانه های پارسی. به عشق های نامشروط شرقی. ناگهان رهگذری سیگاری خواست. سر بحث باز شد. گفتم من یک لیوان سوراخم. هرچقدر هم بخواهی نیمه پر من را ببینی باز من خالی می شوم. او آب ریخت  و من خالی شدم. هرگز پر نشدم. فقط جداره هایم جرم خوشرنگی گرفتند از یک رابطه ایی که به ادبیات کلاسیک ربط نداشت. ساده بود. انتها هم داشت. تمام شد و خاطره اش ماند. یک سالی مثل آن انسانی که نیست زندگی می کردم.اما هنوز لیوان سوراخم. لیوان سوراخ آخرش می رود آنجا که باید. سطل زباله.

حالا این همه یاس فلسفی و چرند و پرند از کجا می آید نمی دانم. می آید دیگر. مثلا از اون بالا کفتر می آید چرا هیچ کس نمی پرسد چرا کفتر یا چرا مثلا قناری نمی آید قناری مگر عاشقانه تر نیست. قناری کسی بود که قطره قطره آب به منقار کوچکش می گرفت تا این لیوان خالی را پر کند.آخر قناری دید فایده ایی ندارد. ناچار بال زد و رفت. اما قناری ها هرگز نمی میرند.به انسان خدا بیامرز قسم که قناری ها همیشه زنده اند. 

آخر نگفتم این یاس فلسفی از کجا میاید.این یاس فلسفی از یک یاس فلسفی بزرگتر میاید که خوب چون من اکنون گرفتار یاس کوچکترم به آن یاس بزرگتر آگاهی ندارم. نمی دونم چرا می خوام بی مقدمه پل بزنم به زندگی عادی روزمره ام. حس می کنم خودم خسته می شوم و چون قرار نیست هیچ آدم و حیوان و جونوری این نوشته ها رو بخونه یکی از اصل های دست وپا گیر نوشتن حذف می شه و اون هم اصل ارتباط ما مخاطبه. مثلا در لحظه من با خودم به عنوان تنها مخاطب این نوشته ارتباطی بسی عمیق دارم. اما در گذر زمان من این نخواهم بود و ممکن از از این چرندیات فلسفی خسته بشم و نوشته ام را تنها ول کنم و این باعث شرمندگی من در این لحظه است که قرار است در آن لحظه آینده تنها رها شوم. بنابرین عزمم را جزم می کنم و پل می زنم. خیلی با مثلا شش سال پیش چیزی فرقی نکرده. شش سال پیش این چرندیات را در دفتر می نوشتم. حالا در اینجا. شش سال پیش الان مثلا ساعت چهار صبح قبل بود و الان دوازده ظهر بعد است. یعنی من مهاجرت کرده ام به یک نقطه دور در شرق. البته اول رفتم غرب بعد دیدم غرب در شرق راحتتر است و از آنجایی که حتی سخت کوش ترین ما شدیدا راحت طلب هستیم خب بیشتر به شرق مایلیم تا غرب. البته اگر زیاد زیاد به غرب برویم آنجا که از بالایش کفتر میایه آنجا هم باز راحت است. اما غرب اصلی که ریشه غرب است سخت است. پس باید یا غرب غرب برویم که آنجا از فرط راحتی آدم کپک می زند یا شرق غرب برویم که خب هنوز در حد کپک نیست. اما فاصله ی دوری ندارد. نیوزلند. سرزمین کیوی ها و جنگجوهای ماوری. 

دو روز در هفته می روم اسکیت برد تمرین می کنم.یک جاده ی فرعی در پارک جنگلی شهر وجود دارد که یک پارکینگ خاکی در انتهایش است. در برابر پارکینگ خاکی چند متر آسفالت است و گه گاهی ماشینی رد می شود. آنجا تمرین می کنم. لای درخت ها. آرام است و بی خطر. هیچ نگاهی هم به دنبال زمین خوردن هایم نیست. همه لذت و دردش می ماند برای خودم. وقتی باد می مالد روی سر و صورت آدم...همه ی این نوشته می شود کشک دنیا باید برود بمیرد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات