سلام
مدتها بود می خواستم برگردم اینجا و باز بنویسم.همیشه اول دفترها میگفتم این نوشتهها شخصی است و کسی آنها را نخواهد خواند مگر در شرایط خاص و همیشه یک عشق بود، یک رابطه بود و یک زن بود، گاهی هم فقط یک دوست که... اساسن همیشه شرایط خاص است. لحظه خاص است. خلاصه نوشتهها فاحشه ی رابطه من میشدند و پاسش میدادم به دیگری. بعد هم تحسین و تشویق. باز هم هیچ. رابطه تمام میشد و چند ماهی سکوت یا هیاهوهای دیگر زندگی باز یک دفتر دیگر در شروع یک تنهایی باز به نیمه نمرسید که من تنهایی را طاقت نمیآوردم و باز یک رابطه و باز این نوشتههای در به درِ آوراه.
اخیرا که جدیتر جدی مینویسم اتفاقاتی میافتد، اول که سر هر پریود که میشود میگویم میخواهم جدی شروع به نوشتن کنم و اما هرگز نمیگذرم، از آن حالت عادی که نه جدی نیست و نه جدی هست نمیگذرم. سالهاست قرار است جدی شوم اما نمیشوم. شوخی هم نمیشوم. برای همین یک کتاب مانده روی دستم، داستان آخرش نیمه کاره است و بقیه داستانها هم ویرایش نشده. هر از چند ماهی لاسی می زنم. شاید یک هفته بخواهد و شاید یک سال کار متمرکز.اما من نمیگذرم. همین جا ماندهام. دفترچه ها را دور دنیا دنبال خودم میکشم به امید اینکه روزی باز شروع کنم به جدی بودن. آخرین بار که خیلی جدی بودم...کنکور؟ تحویل پروژههای معماری، وقتی دانشجوی کارشناسی بودم؟ تحویل پروژههای ارشد؟ نقاشیهایم، عکاسی چطور؟ زبان خواندم چطور؟ شاید نوشتن؟ حالا هم دکترا؟ رابطههایم چطور؟ سکس شاید....نه هرگز من در چیزی بیرون از من جدی نبودم. من فقط در یک چیز با تمام وجودم جدی بودهام و این آرامم میکند که این یک کار را با آرامش و ایمان کامل، با پشتکار و تمرکز، با دقت و سر وقت همیشه ادامه داده ام. از روزی که شروع کردهام. سیگار.
این روزها حساستر شدهام .به همه چیز. به آدمها. به کلمهها. به خودم. به ضعفهایی که مثل دردهای پنجاه سالگی دارند از سر و کولم بالا میروند. فقط له شدهام، وگرنه حالم خیلی خوب است. فقط از آدمها جدا شدهام. خودخواسته و اکنون هم گلایهایی نیست. گاهی سعی میکنم اشتباههای گذشتهام را تکرار کنم اما بی فایده است. هنوز یادم میآید. اینبار فراموشی هم عاشقی را یاری نمیکند.اینبار به خاطر هست. همه دروغهایم. اینبار یادم هست که تنهایی فعل آخرین جملهی من است.
اخیرا دچار یک نوع بیماری ادبی هم شدهام. بیماری زیادی کلمات. مثل غذای نجویده کلمه از لای دندانهایم بیرون میریزد. البته این گویا ریشه در فرهنگ ما دارد. ما راحت کلمه خرج میکنیم. و بد خرج میکنیم.
اینجا بیشتر خواهم نوشت. تا اینها را جایی نگذارم کسی نخواهد دیدشان. و این برایم یک قلعه امن است تا خودم باشم و خودم بمانم. اما همیشه ختم میشود به یک نطفهی ناقص. اما شاید یک نفر گذرش اشتباهی به اینجا افتاد. چیزی تغییر نخواهد کرد. اما زندانی هم ملاقاتی میخواهند. امید. نمیدانم چرا.اما هیچ کتابی هم این را توضیح نداده است. ما حتی دوست داریم در بین آدمها تنها باشیم. تنهایی در تنهایی مرگ است. اما چرایش را نمیدانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرات