نامه ایی به نوشته هایم

سلام

زمانی، می نوشتم برای خودم یا نهایتا  وجود دوتایی از زندگی ام، وجود شخص سومی که برای مدتی جزئی از من بود، برای همین ساده می نوشتم و می نوشتم و از تکرار بی حد فعل هایم نمی‌ترسیدم، از عوض شدن راوی داستان مضطرب نمی شدم،خودم بودم مثل سگی ولگرد در بیابان در پی زندگی، خط ها و کلمه ها ترسناک نبودند، به خوابم نمی آمدند و پرونده ام را برای دادگاه های انقلاب و چپ و راست کامل نمی کردند.نه از فحش دادن می ترسیدم نه از آرایش فاحشه وار کلمه هایم، نمی ترسیدم به تمام سوراخ های کلماتم حلقه ی های طلا آویزان کنم، وقتی کلمه ی کس را می نوشتم به اعرابش فکر نمی کردم، به این فکر نمی کردم که شاید مادرم بخواند و دلش به شور بیافتد.به این فکر نمی کردم که شاید دختر ملکه ی هلند آن ها را بخواند و کوچک بپنداردم.من بودم، در یک مسابقه ی یک نفره ،خط ها زیر دستم لرزش نداشتند، تنها دفتر هایم را قدم می زدم،من بودم. دست خط خودم بود، جدا از تعریف های انسانیت ، برتری ها و معیار های مدرن، جدا از انتخاب های هنرمندانه، جدا از زیبایی، من بودم و همه ی زشتی هایم.دست خط ام با همه ی ناخوانی‌هایش و انحناهایش.فکر نمی کردم آیا روایتم شخصی است یا نه.آخر من بودم و من، شخص معنی ندارد در تنهایی. عدد در دنیای که خالی باشد بی مفهوم است.دوتایی وجود ندارد.چیزی از چیزی کم نمی شود،چیزی هم به چیزی اضافه نمی شود.عدد به کار نمی آید.من بودم.

زندگی یک نفره ی من بود، مرز نداشت،خلاقیتم بیشتر بود،اما کم کم چهره ی من ثابت شد، سیبیلم و ثباتم شد یک ته ریش اروتیک متغیر نسبت تغییرات بازار بورس.پایه‌ی موهایم کوتاه تر شد و لباس هایم رنگارنگ تر ، به مزه ی قهوه‌ی اول صبح هم عادت کرد،نون پنیر سبزیِ نصفه شب هم شد دُنِرِ چرب و چیلی...به عادت تخمی عادت کردن،عادت کردم، باید فکر کنم، سکس هایم با دنیا زمان بندی می خواهند، مهندس شدم نا سلامتی،دیگر آواره ی دانشجو نیستم.نمی شود که ،دنده ی بیخیالیم سایده شد، باید از نیم فاصله برای تایپ کردن استفاده کنم،این جزیی از حرفه ایی بودن است...عمری می خواستم حرفه ایی باشم....جدول کشیدم برای بودنم،تجربه در خط کشی جدید جا نمی شود، به هر حال باید زندگی کرد نه تجربه.گاهی غذای گیاهی خوردم.تعداد سیگارهایم را محدود کردم .از سیاست خواندم و بیشتر به فکر ذهن عمومی بودم.دیگر مسابقه ی من یک نفره نیست، زمانی سر سنگ توالت می نشستم و دنیا را آنگونه که سوراخ هایم می خواستند می سرودم اما اکنون باید در قطار بنشینم، خدای خودم را بنشانم در این نشیمنگاه‌های تنگ و دنیا را آنگونه بسرایم که لرزش‌های قطار می خواهند نه لرزش های من.

من به گناه عمومی بودنم آگاهم.

لرزش

لحظه‌های سخت، در شهری سخت،لندن، شهری پر از مانکن‌های زیبا،پیر،چاق ،زشت، سفید وسیاه و مانکن هایی خیره، شاید خیره به آخر هفته،شنبه شب، شاید خیره به سنگ فرش پیاده روها، تنها دوستانشان، دوستانی که خیانت نمی کنند،سنگ فرش ها ی آدامس پوش.
و من خیره به شهر به انتظار لرزشی در نزدیکی تخم هایم برای خاموشی لرزشی در دلم، برای سرکوب لرزشی در مغزم، برای ممانعت از لرزشی در قدم هایم و تکمیل لرزش ها ی شخصیتم! لرزشی برای هیچ، لرزشی بین هیچ و زندگی، لرزشی بین انتخاب چای در بالکن و بوی لیمو امانی له شده در قورمه سبزی و شاید لرزشی برای قدم زدن در سرمای پیاده روهای جزیره ی چرچیل ها با لباسی نخ نما و سیگار های دست پیچ...لرزشی برای لرزش یک تخم و ثبات تخم دیگر.

موبایلم همچنان نمی لرزد.

روحم همچنان خیره  است به سنگ فرش های سرد.

سیگار یعنی عقربه ی چهارم ساعت

سیگار یعنی سر درد،سیگار یعنی عقربه ی چهارم ساعت، سر درد یعنی سیگار...

سیگار مجازات انسان هایست که فهم خود را نمی فهمند، یا به اندازه ای که باید بفهمند نمی فهمند و یا از نفهمی بشر زجر می کشند! سیگار یعنی زجر و سیگار یعنی مرهم زجر، بازدم دود سیگار پر از درد است که محو می شود در آسمان خدا...آری سیگار تار و پودش با زجر است...التهاب،مثل التهاب قبل از لحظه ی اوج عشقبازی، التهابی که هرگز به نقطه ی اوج نمی رسد...هیچگاه سیگاری به اندازه‌ی کافی کلفت و دراز نیست تا مغز آدمی را ارضا کند...شرمنده ایم چاره ایی نیست! و این داستان ادامه دارد تا روز مرگ، تا آخرین باز دم ها،دوستی که هرگز تنهایت نمی گذارد، مرخصی دارد اما ترک ندارد، شاید قصد ترک او کنم اما او می آید مثل آدمی بی پناه، خود را می فروشد تا بماند ،باید عاشقش بود، باید دوستش داشت، باید او را شنید، باید با او حرف زد و کنارش بود!این فاحشه ی کوچک چیز بدی نیست! دوستش بدار.

.
.
.
هیچی لذت بخش تر از لحظه ایی نیست که پا ها تو بذاری روی داشبورد و سیگار بکشی وسط بیابون!
.
.
وصیت می کنم که در قبرم یک پاکت سیگار باشد، از بشریت فقط همین را با خود می برم، فندک هم باشد،شب اول که آمدم غربت تا بیرون شهر پیاده رفتم دنبال یک فندکی کبریتی چیزی،دو باکس سیگار کمل مرغوب داشتم و تنها چیزی که در شهر عایدم شد سرما بود وسرما.

به سیگاری ها نگویید ترک کنند چه می دانید چند بار که از دست شما و امثال شما از دنیا بریدند و در تنهایی خواستند شر را کم کنند ،شما کنارشان نبودید...سیگار فرشته ی نجاتشان بوده است.سیگار آمار خودکشی را کم می کند!به همین سادگی!