سیگار شش ساله

کاش می شد عاشق یک شش ساله شد...شش ساله  ایی که کاپ سینه هایش منفی است...نمی شه.به هر دری که بزنی نمی شه,معنی لبه ی تیز دردناک تخت ,ساعت دو شب برایش تعریف شده نیست,فاصله ی باکره گی و فاحشگی  برایش بی معناست,لذت سیگار بعد از سکس برایش پوچ است, نمی شه بشینی لای پاهاش از حقوق بشر حرف بزنی در لیبی, شاید حقوق کودکان هفت ساله را بفهمد در کارخانه های کاکائو سازی در آفریقا, اما درد فاحشه های تایلندی و هموطن ها را در دوبی نمی فهمد...اما کاش میشد, کاش می شد نکرد, نزد,نکشید, ندید و نچشید  تا می شد تا حدِ که یک شش ساله می خندید و می گریست, زیست,زیست و زیست...تا شاید وجودت و لبخندت به اندازه کشیدن , کردن, زدن, و تمام مصدر های فارسی سیراب می شد....یکی نیست بگه دیوس تویی که مثل ماشین بازیافت میکنی, می کشی, می زنی, می نوشی, می بینی و ...و ...و آن هم هفته ایی یک بار, سر وقت,مثل همیشه, مفید و مختصر چرا از عشق اسطوره ایی به یک شش ساله قلم می سایی و این نقد کردن های نفس گناه کار من کتابم را نا تمام می گذارد....  انسان ها ممکن الخطایند...زیبایی قابل انکار نیست,ابدیت جاریست شاید در پوچی, کس داغ است, کمر من خواب است.

درخت  کوچک پنجره ی من سبز است در حبابی از دود سیگار و خاطره ایی از کودکی پر از رقص. زانو زدم, دیوانه وار سجده اش کردم, می فهمید و عشوه می آمد و کسی نمی دانست راز این قمار بی بازنده را.

دختر شش ساله پاره ایی از روح خدا بود که کنون زنده است و می رقصد اما نمی داند که چه گونه اغوا کند, بزرگ می شود اغوا گری می آموزد, روح خدایش می میرد و آنگاه به مقام سوراخ بودن تنزل پیدا می کند, سوراخی که شروعش با پایانش یکیست, یک سوراخ ابدی, سوراخی که ما انسان زیبا می نامیمش.  

یادداشت شخصی دو

سر کلاس روش تحقیقات...ستیون پلَت از زیبا انگلیسی نوشتن می گه ,

نوک انگشتم می‌سوزه ، و باز مرداب کلماتم خشکیده و ته کشیده،داره زجرم میده،...اذیت می‌کنه،بخار خورشت قیمه دستمو سوزونده، ذهنم  دنبال یه صندلی خالی‌ میگرده واسه فحش دادن اما جای خالی‌ نیست، سالن پر از کلمات شیکو اوتو کشیده ست،زیباست،با چراغهای قرمز،کفپوش نارنجی،صندلی های نرم،برای ما تحت نرم کلماتی‌ که از قعره تاریخ، به امروز آماده اند...جا نیست،باید برم بیرون یه نخ سیگار بکشم،چاره ایی نیست، شاید جایی‌ خالی‌ بشه و یه کس زیبا از بین کلمه‌ها از زیبایی خسته بشه و جای گرم کونشو بده به من، شاید یک روز یه کلمه ی زیبارو جای گرم نقطه ثقل وجودشو بده به من، شاید نده،کون لقش میمونم بیرون تا از سرما بمیرم یا از سیگار.

اما نتیجهٔ کلاس: ما محکومیم به ادبیات، به شیوهٔ مقبول و معقوله ارتباط برقرار کردن،به زیبایی،ذاتاً محکومیم به ستایش زیبایی همانگونه که محکومیم به تولید انبوه، به پورنو و خیانت

جوهر انسان های بازیافتی



توی ماشین بودم با دو تا کس خله دیگه-کنار خیابون-حدود ساعت ده شب,فکر کنم تابستون بود وکه که پزون...پارک کردم, هوا ملو بود...نه, ملو نه, مملو بود,مملو از عقده,مملو از خراش آسفالت, مملو از فحش ناموس و بخار,بخار تند بنزین...جای گرم کون دوست دختر برادر هنوز سرد نشده بود که بوی سرد آرایشش خورد تو دماغم...اون دوتا احمق عقب بودند و او با مهارتی نشست کنارم که انگار صد سال با هم روی هم  می نشستیم...نفهمیدم چی شد...ما سه تا ساکت بودیم, یکم تخمامون منغبض شده بود بالا...ترسیده بودیم...دو حالت داشت یا لا پاش دو تا تخم داشت, یا واقعا مرد بود, یا واقعا زن بود و زنانگیش را گذاشته بود حراج...نمی دونم چرا همیشه دو حالت های من سه حالت می شه و یکی از یکی دیگه کس شعر تر...گفت شماره تو بده,گفتم نه! مبهوت بودم, زد به چاک, رفت و ما ساکت بودیم...نمی دونم اصن چرا راجع این ماجراهای کلیشه ایی می نویسم,چرا اصلا این فاحشه ها اینقدر جوهر مصرف می کنن...اما در طول تاریخ همیشه همینطور بوده, فاحشه ها جوهر کشیده اند,جوهر قلم و جوهر کمر...و هر دو پاد زهری بوده اند برای سلامتی مغز انسان,نشانی از ذات وحشی آدمیزاد, آدمیزادی که سیب را خورد تا جوهرش در بهشت نخشکد...

یه جای فیلم هِنری گفت:سکس هم یه چیزیه مثل زندگی ومرگ وچیزهای دیگه, به همان مهمی و به همان بی ارزشی...اما "من" می گویم تفاوت دارد...سکس خداست, به همان با ارزشی و به همان پوچی...شاید به همان ترسناکی و به همان مهربانی...اما چیزی که هست این است که هست...سکس خداست...نوعی خدا ,نوعی پرودگار...اما مرگ و تولد هرگز برای انسان خدا نبوده اند.و اما این خدا!
خدا چه برای خدا پرستان ,چه برای لامذهب ها, کمونیست ها,مارکسیست ها و همه وهمه عنصر مهمی است,وجودیست پر قدرت حتی برای خدا نپرستان چرا که مدام راجع به او حرف می زنند, پس مسئله ی مهمیست, به هر حال بحث سر چگونگی پرستیدنش است و چگونگی نپرستیدنش.... حال اگر سکس را جای خدا بنشانیم چه می شود؟ هیچ چیز اشتباه نیست....می بینیم کسی که واقعا خدا را بی ارزش می داند, بدون خدا زندگی اش مطعل نمی شود اما گاهی چنان خرخره اش را می چسبد که حتی فرصت انکار هم پیدا نمی کند....این است خداوند قرن انسان های بازیافتی...جوهر قرن آدم های براق...قرن بازیافت انسان ها.....اصن کون لق انسان!

پدر بزرگ دوست داشت



پدر بزرگ هیچ دوستی نداشت, تنها بود,یک زن ,هفت بچه , هشت نوه, اما دوست نداشت, شاید سیگار تنها دوستش بود.

آخرین بار که رفتم پیشیش, دیگه حرف نمی زد, فقط دستش کار می کرد,می خواستن سوزن سِرُمو از دستش در بیارن, نمی ذاشت,کتک می زد, نمی فهمید قوانین انسانی را, کودک بود,کودکِ پر از هستیِ قناری ها...می ترسید, دستشو گرفتم, منو هیچ وقت نمی زد, بزرگترین نوه بودم, کنار گودال گازئیلی دکون مکانیکی می شوندم روی کلمن و تا ابد جنگش رو تماشا میکردم با هیولاهای فولادی, بوی بنزین می داد وبهمن کوچیک...گاهی برام با تخته و بلبرینگ گاری درست می کرد و هنوز اون گاری هاو خاطره ی صدای تلق تلقشون مجنونم می کنند و کسل از تمام آهن پاره ها ی هوشمند دنیا ...دوستم داشت, شکمم رومیبوسید, منومی فهمید وگریه کرد...بابا جون گریه کرد....می فهمی لا مثب مردی که شاید من فقط خنده اش را دیدم و بقیه فریادش را زار می زد, از سوزن می ترسید, کسی  که از کویت تا ذوب آ هن اصفهان سلطان جاده بود ,گریه می کرد, می ترسید...ندیدمش تا دفعه  ی بعد, دایی کوچیکم تو بغلم بم گفت: بابا جونت تو سرد خونه , سردشه...یه بار دیگه قیافه شو قبل اینکه بزارنش زیر خاک دیدم-صورتی پر از زندگی نکرده, درد و احساس...احساسم را از اون چهره ی فولادی به ارث بردم...ساده.

نون ودوغ دوست داشت, سیگار دوست داشت, برای چهل سال, نکشید, ترک,  سه سال بعد, تومور مغزی و رفت...خوابو دوست داشت, فوتبال وکشتی...نماز,سر وقت....اولش راننده ی تریلی 1921 بود,ماشین سنگین...بعد شد مکانیک تو یه شهرک نزدیک خالی آباد-ماست دوست داشت- ساده بود- هندونه دوست داشت ,من رو هم خیلی دوست داشت...یادم داد برای تسخیر وجود کسی گلویش را ببوسم, گلویم را می بوسید, تسخیرم کرد, کسی نمی دانست مرد هیولاهای گازوئیلی از تسخیر دل برای نوه اش می گوید...

کنار جوب آب می نشست زیر چنار, می کشید می کشید می کشید تا شاید هفته ایی پیکانی نیسانی چیزی دم در دکون پنچر شود, بعد می رفت همه ی پول را یک گونی سیب زمینی می خرید, می ترسید سفره خالی بماند, مرا او بزرگ کرد...بهمن میکشید...باباجون , وقتی آخرین بار دیدمش وقتی چشماش بسته بود, توگوشم گفت...با تمام زندگیی که نکرد....اما دوست داشت...دوست داشت...دوست...

یادداشت شخصی یک



خاطره  نوشتن

اینو اول یکی از دفترهام نوشتم...دفتر سبز!



If you cannot be yourself
What are you living for?
You are gonna find someday
You are gonna run away…
سلام

قضیه چیه؟برا چی؟ دوباره خل شدی؟ نمی دونم قضیه چیه ولی دلم می خواست بنویسم,چیز خاصی نیست, داستان نیست, خاطره نیست...پاره نوشته...وسیله ارتباطم با دنیا...کس و شعر...خیلی جدیشون نگیر...رد شو,قضاوتی در کار نیست,نه نسبیتی نه قطیعیتی...یک اتفاق خنثاست این نوشته ها...جدی نیست شوخی هم نیست...مثل چهره ی یک دلقک...خالی...خالی از هر حس شاد و غمگینی...وسط نشیمنم, اصفهان...مردی می خواند آنطرفتر"...دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره..." بگذریم,دانشجوی معماری, اوضام بد نیست, گشادم,همین...باید بدیم لاحاف دوزی بدوزنش...نمی دونم!هیچی! این چند سال آدم زیاد اومد و رفت...زندگی من مثل پایتخته...چند میلیون ساکنند,چند میلیون میرن ومیان, آلودس, بوی دود می ده...سکس واجب است,همه گهی در آن پیدا می شود, روز به روزبزرگتر میشه اما حقیر تر و پست تر...و ... و...پایتخت زیباست...آرزوم بوده وهست, که توی پایتخت زندگی کنم...آرزو...درد من زندگی کردن نیست...درد من زیبا مردن است...این چند کلمه خالی از همه ی نکته های مهم زندگیه اما واسم همیشه این دغدغه های شخصی مهم تر از هر چیزی بوده...شاید مهمترین...اینکه بشینی با رفیقت از گشادی بگی, ازکس خلی, از سربازی, از کار,از شوفر راننده یی که همسایه تون شده, از موزیک...دلقک بازی,شاید م دارم وقتتو تلف می کنم, بحث بحث جنگه و اشغال خیابان دیوارو من از نا مهمترین ها می نویسم, شاید ظلم می کنم به انسانیت و حقوق بشر , شاید باید بمب های اتمی کشورهای همسایه رو بشرم,می شرم, اما بعضی وقت ها دلم می خواد بشینم کنارت از چای نعناع واست بگم, منم آدم ,نویسنده نیستم اما نویسنده ها هم دوست دارند از مسائل تو شرتی حرف بزنند.

شب بخیر

اروپا در یک لحظه



مرد اول: - کت طوسی(جنسه کتش خوبه) فکر کنم جنس خودشم خوبه.
    - شلوار ست با کت
    -عینک فریم دا رمشکی
    - موی جوگندمی- ته ریش جو گندمی
    - قدم های متوسط رو به بلند-تمایلات جنسی عادی- مدیر یا استاد دانشگاه- گیاه خوار نیست...دو دختر دارد

مرد دوم: - عادی ,دانشجو یا کارمند اداره- نوع سکس : جق

زن سوم ( در اروپا زن و مرد یکسانند پس پشت سر هم می شماریمشان که تبعیضی نباشد!!) :- میان سال متمایل به جاهلی
               - متمایل به چند بار سکس در شبانه روز-غذای مورد علاقه:صبحانه ی انگلیسی(نکته: صبحانهی انگلیسی هیچ گهی نیست,حتی ارزش گوگل کردن را هم ندارد!)
              -کلا متمایل است

مرد چهارم: - خلاصه است,مرد سیاه دم در,گارد ,عادی, جق ,قهوه
      - تنها

زن پنجم: - انگلیسی ,ساپورت شماره پنج( لگی یا ساق یا یک نوع جوراب شلواری که به دلیل ریدن در اصلاح پا می پوشند)
    - ایستاده بر موبایل ,تنها, مشروب : آبجو- احساساتی- زیاد گریه می کند- رژیم غذایی سالم ندارد
    - کلا شفته است!

مرد ششم: - موقیعت کاری عادی- کس خل- دوبار جق در روزهای تعطیل- دروغ می گوید عوضی.

مرد هفتم: - کارمند فرودگاه – شکاک- سعی دارد در اروپایی بودن- کروات- لبخند بی معنی- احتمالا خونه ی کثیفی دارد

زن هشتم: - به اجبار زیبا- قد بلند- موی کوتاه
    - سکس نرمال
    -به دنبال مردی با دنیایی هیجان انگیز

"مرد" شماره هم ندارد:   سیبیل داشت اندازه ی یال کوپال الاق, بد فر خورده بود سیبیلش به حدی که پشم و پیلی بنده فر خورد- گویا لحظه ایی جو مرا گرفت

مرد نهم: - قاطی
- جاکش

زن دهم: - دوست داشتنی – سخت گیر- آلمانی – تمیز- مرتب
- شاید مادر خوبی بشود اما کون بچه هایش را برای درست صحبت کردن پاره می کند.

مرد یازدهم: - میان سال- پر درآمد- شیک پوش- تا حدی هوس باز- کروات قرمز  – چشمان درشت
       - رابطه زناشو یی نه چندان موفق

مرد آخر:- کچل – توپر- مرموز و مشکوک- کلا شک دارد- دانشجو شاید از اسپانیا یا احتمالا از دهات های لاتین زبان- به اندازه ی موهای ریخته از سرش عاشق شده- زیاد میخورد...دیوسِ عوضی از وختی من اینجا نشستم سه تا ساندویج خورده دو تا کیک دو تا قهوه,اونم تو این خراب شده...هر چی می خوره فک کنم می رینه!!!

                                                                                                                                             فرودگاه