برای سهیل...

دنیای وارانه ایست.

دلش یک قیف بود.هرچی می ریختی رد می کرد.چیزی در دلش نمی ماند.جنس را خوب می فهمید.شال را خوب می فهمید.بو را زندگی می کرد. از آن هایی بود که ادای انتلکت ها را در نمی آورد.برای خودش بود.کم بود اما خوب بود.عمق داشت.بغل را می فهمید.قصه ی غصه اش این بود که مکان بودن هایمان از او دور بود.زن را بهتر از من می فهمید.خنده را هم. ساقی بود.ساقی عشق.

ظاهرش این بود که جا مانده است از قبیله ی فرشته های اطرافش.نمی خواست فرشته باشد.نمی خواست کیمیاگر بخواند.نمی خواست دنیای صوفی را بفهمد.می خواست بخندد.اکبر را بیشتر می فهید تا زهرا...موز برایش میوه ایی نبود که در ظرف باشد.موز و اکبر خنده اش بودند.با زندگی زیاد شوخی می کرد.زندگی با او جدی شد.حتی دلش نمی خواهد من جدی برایش بنویسم.شاید چیزی ندانم اما او جدی بودن را نمی خواست. خروس ها را به درنا ها ترجیح می داد.

مسیر خانمان یکی نبود.اما با هم می رفتیم.راحت می نشست.حرف می زد.تند حرف می زد.زیاد برای گفتن داشت. رفیق بود.خیلی. مرد بود.مردی که زندگی را خوب می رقصید. فیلم بود.از آن فیلم هایی که زن و شراب و رقصش زیاد است. دلش نمی خواست.دلش نمی خواست که تویی که این را می خوانی نصیحت کنی.جدی باشی.فلسفی باشی.سنگین بودن را دوست نداشت.دلش نمی خواست آدم ها اتو کشیده حرف بزنند.دلش نمی خواست با ایما و اشاره حرف بزند.با چیزی که لای پا بود صاف و صادق بود.چه کیف باشد چه انگشت آخر.همون بود که بود.می دونم الان که بحث لای پاست و الف های گرد می شوند به واو خوشحال تر است...بومی  بود.مال آنجا بود که بود.جمله را با خر شروع می کرد.لحجه داشت.سکسی اصفهانی حرف می زد.افتخار هم می کرد.من هم بش افتخار می کنم. دلش نمی خواست زندگیش پر باشد از چیز هایی که یک روز از زندگیش یک کتاب بنویسند...فکر کنم دلش می خواست زندگیش خلاصه شود به یک کلمه:خوشی...همین ...دلش می خواست یه نمه بارون بزنه و بله...دنیاش ابری می شد اما خودش خورشید بود.می دونم داره الان بم می گه کس نگو سالار...اما من می گم. دلم تنگ شده واست...واسه درد و دلات که کم بود اما ... واسه اون شال.واسه او شبی که مسافرتو بغل کرده بودم.واسه آهنگ بابا کرم.واسه عفت.

غافل گیرمون می کرد تو کافه. می دونست مارو کجا پیدا کنه.اما ما پیداش نمی کردیم و چشم هاش پر می شد از تنهایی. می پرسید چرا. بعد لودگی می کرد،می خندیدیم. اونقدر ساده بود که نمی شود با کلمات زندگیش را تباه کرد.می خندید.مگر چند مدل می توانم بنویسم که سهیل می خندید.سهیل خوش بود.سهیل فقط بود.حالا نیست.او باز می خندد.سهیل تا وقتی بود خوب بود.وقتی هم رفت باز خوب رفت.روز خوشی.

این ما بودیم و ما هستیم که نمی خندیم.که زندگی را ساده نمی بافیم. می خواهیم کتاب زندگیمان هزار صفحه داشته باشد پر از سیاه وسفید.او زندگیش یک صفحه بود.پر از رنگ.ما ریدیم.

سهیل اون آخرا بم گفت خره درسمو می خونم میام خارج پیشت...سهیل چی،خره تو که نیامدی ما را گذاشتی تو خماری،اما بدون من درسمو می خونم بعد یه روز میام پیشت.جیگردا.

داستان یک شب آقای نیم کره سمت راست مغز


خواهی ،نخواهی فشار می آورد،درد می گیرد.گاهی دل آدمیزاد می ماند لای در. له می شود.کبود می شود.مثل وقتی که ناخن را جای می گذاری لای چکش و دیواروبعد بنفش می شود...گاهی فکرم له می شود،بین همه ی نا امنی های زندگی . گاهی خسته می شود از نمی دانم گفتن ها.گاهی می ترسم از جا ماندن مغزم لای چرخ واگن های پدیده ها و ریل های آهنی. می ترسم عصاره سبز رنگ بجهد بیرون روی خاک...چرق چرق له شود.حالم بهم می خورد.از فکر های له شده ام حالم بهم می خورد.

مغز یک جسم نرم تو در تو نیست.مغز پیچیده است.ما ساده اش می کنیم.ما در حد دل و روده ی گوسفند ساده اش می کنیم.وقتی هم فکر می کنیم دقیقا مثل وقتیست که قصاب گه را با دو انگشت شست و سبابه به بیرون می ریزد.فکرهایمان بو می دهد.مغزمان در حد سیرابی هم نیست.

سمت راست صورتش درد می کرد.دلش می خواست از چشم بشکافدش.سر رشته ی مغز را ببندد به پشت چشم راست و همه را بکشد بیرون.اما نمی توانست.از یک چیز می ترسید.باید بکشد بیرون.سمت راست شبیه زیر زمین هایی شده است که بوی ترشی گندیده و دنبه ی فاسد شده می دهند. همه  چیز تلنبار شده است روی هم ، گوشه ی اتاق. کاندوم هایی که به هم گره خورده اند.پوشک بچه ای که گویی اسهال داشته است.کاغذ هایی که با آنها چرک گلو را بیرون کشیده اند.داروهایی که همه تاریخشان گذشته است.همه ی سرم ها و شربت ها کپک آبی رنگ زده اند.موریانه ها عنکبوت ها را می خورند.صندلی آن گوشه افتاده که پایه هایش در اسید کف اتاق حل شده اند،در اسیدی زرد رنگ، در شاش.چرم روی صندلی را به اندازه ی حفره ی چاه مستراح سوراخ کرده اند.زنی در لباس عروس ایستاده است و به جایی نگاه نمی کند.دامنش و موهایش رنگ زرد گرفته اند و در اسید کف اتاق غوطه می خورند.تمام دیوارهای اتاق حکاکی شده است از جای مدال ها،لوح ها و مدارکی که دیگر اعتبارشان گندیده است.

زن شکمش ورم کرده است ،رو به بالا. پایه ایی شده است برای سینه ها آویزانش.چهره اش زیر آرایشش پیر شده است.اما نقاب آرایشش هنوز جوان و شاداب.پوستش از زیر آرایشش چروک شده.لابه لای چروک های صورتش تخم حشراتی است که با او عشقبازی کرده اند.هر شب چندتایی از کرم های زیر زمین با او عشق بازی می کنند.او بدون اینکه به جای نگاه کند ممتد آه می کشد.هر بار که آه می کشد یک تخم میان چروک هایش می گذارند.هرگز تخم ها بچه نمی شوند.تخم ها ی جدید تخم های قبلی را می خورند. بازمانده ها تغذیه ی تازه عروس می شوند.کرم ها روی زانوی های ور کرده می نشینند تا شب شود.شب ها به نوبت عشق بازی می کنند.زن را ترک نمی کنند.هفت تا بودند . گاهی پنج تا می شوند.کسی از آن دوتا خبری ندارند.شک هست که آن دو هم جنس گرایند و در پوشک بچه قایم می شوندو چشم خدا به دور آنجا کون هم می گذارند.به هر حال ما نفوس بد نمی زنیم.اما هر هفت کرم هزاران سال است که به زن وفادارند و خالصانه می پرستند او را و با عشق با او نزدیکی می کنند.هر شب و بی وقفه.نمی گذارند زن از پا بیافتد.می دانند این عشق بازی ها غذای روح و جسم زن است.مردانه از او مراغبت می کنند و تخم های مرغوب برای چروک هایش آفرینش می کنند.اما نمی دانند زن به کجا نگاه می کند.

سقف اتاق یک پوست سر بر عکس است.ریشه هایی از آن رشد کرده است.ریشه هایی که از درد به خود می پیچند.ریشه هایی که گویی یک عمر کشیده شده اند تا بیرون بیایند.ریشه هایی که کش آمده اند.ریشه هایی که به رنگ بنفش می مانند.ریشه هایی که یک قرن فقر،اسارت،شکنجه ،درد، عذاب، توهم،تقصیر، تحقیر،تنهایی،تلخی، سوزش و هزاران رنگ کدر دیگر را انعکاس می دهند.سوزشی دردناک.سوزشی که بوی گوگرد می دهد و آزمایشگاه های کارخانه های دستکش سازی. بوی سنگ فرش های اداره ها را می دهند.ریشه هایی که ریشه در هیچ کجا ندارند.ریشه هایی که فقط به پوست گره خورده اند. ریشه هایی که از میان مرده اند.اما ریشه یشان هنوز زنده است و درد می کشد.

سمت راست مغزش را گه گرفته است اما نمی تواند آن را بیرون بکشد.با دست چپش زیاد کار می کند.فقط با چشم راستش گریه می کند....