دنیای وارانه ایست.
دلش یک قیف بود.هرچی می ریختی رد می کرد.چیزی در
دلش نمی ماند.جنس را خوب می فهمید.شال را خوب می فهمید.بو را زندگی می کرد. از آن
هایی بود که ادای انتلکت ها را در نمی آورد.برای خودش بود.کم بود اما خوب بود.عمق
داشت.بغل را می فهمید.قصه ی غصه اش این بود که مکان بودن هایمان از او دور بود.زن
را بهتر از من می فهمید.خنده را هم. ساقی بود.ساقی عشق.
ظاهرش این بود که جا مانده است از قبیله ی فرشته
های اطرافش.نمی خواست فرشته باشد.نمی خواست کیمیاگر بخواند.نمی خواست دنیای صوفی
را بفهمد.می خواست بخندد.اکبر را بیشتر می فهید تا زهرا...موز برایش میوه ایی نبود
که در ظرف باشد.موز و اکبر خنده اش بودند.با زندگی زیاد شوخی می کرد.زندگی با او
جدی شد.حتی دلش نمی خواهد من جدی برایش بنویسم.شاید چیزی ندانم اما او جدی بودن را
نمی خواست. خروس ها را به درنا ها ترجیح می داد.
مسیر خانمان یکی نبود.اما با هم می رفتیم.راحت
می نشست.حرف می زد.تند حرف می زد.زیاد برای گفتن داشت. رفیق بود.خیلی. مرد
بود.مردی که زندگی را خوب می رقصید. فیلم بود.از آن فیلم هایی که زن و شراب و رقصش
زیاد است. دلش نمی خواست.دلش نمی خواست که تویی که این را می خوانی نصیحت کنی.جدی
باشی.فلسفی باشی.سنگین بودن را دوست نداشت.دلش نمی خواست آدم ها اتو کشیده حرف
بزنند.دلش نمی خواست با ایما و اشاره حرف بزند.با چیزی که لای پا بود صاف و صادق بود.چه
کیف باشد چه انگشت آخر.همون بود که بود.می دونم الان که بحث لای پاست و الف های
گرد می شوند به واو خوشحال تر است...بومی بود.مال
آنجا بود که بود.جمله را با خر شروع می کرد.لحجه داشت.سکسی اصفهانی حرف می
زد.افتخار هم می کرد.من هم بش افتخار می کنم. دلش نمی خواست زندگیش پر باشد از چیز
هایی که یک روز از زندگیش یک کتاب بنویسند...فکر کنم دلش می خواست زندگیش خلاصه
شود به یک کلمه:خوشی...همین ...دلش می خواست یه نمه بارون بزنه و بله...دنیاش ابری
می شد اما خودش خورشید بود.می دونم داره الان بم می گه کس نگو سالار...اما من می
گم. دلم تنگ شده واست...واسه درد و دلات که کم بود اما ... واسه اون شال.واسه او
شبی که مسافرتو بغل کرده بودم.واسه آهنگ بابا کرم.واسه عفت.
غافل گیرمون می کرد تو کافه. می دونست مارو کجا
پیدا کنه.اما ما پیداش نمی کردیم و چشم هاش پر می شد از تنهایی. می پرسید چرا. بعد
لودگی می کرد،می خندیدیم. اونقدر ساده بود که نمی شود با کلمات زندگیش را تباه
کرد.می خندید.مگر چند مدل می توانم بنویسم که سهیل می خندید.سهیل خوش بود.سهیل فقط
بود.حالا نیست.او باز می خندد.سهیل تا وقتی بود خوب بود.وقتی هم رفت باز خوب
رفت.روز خوشی.
این ما بودیم و ما هستیم که نمی خندیم.که زندگی
را ساده نمی بافیم. می خواهیم کتاب زندگیمان هزار صفحه داشته باشد پر از سیاه
وسفید.او زندگیش یک صفحه بود.پر از رنگ.ما ریدیم.
سهیل اون آخرا بم گفت خره درسمو می خونم میام
خارج پیشت...سهیل چی،خره تو که نیامدی ما را گذاشتی تو خماری،اما بدون من درسمو می
خونم بعد یه روز میام پیشت.جیگردا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرات