سخت است در نیم کرهی جنوبی باشی، تابستانت زمستان شود، روزت زودتر تاریک شود، خستگیت نفسگیر شود، استخوانهایت آخر شب درد بگیرد، تنها طول روز را در دفتر باشی به دنبال یک هواپیمای گم شده، یا فهم نوشته هایی در باب شهرهای مرده، رمقت را شاگردان از ازل تا ابد بی خیال و بی تفاوت بکشند، غذایت یک شب در میان املت باشد گاهی با گوجه گاهی بی گوجه، برگ های شمدانیت زرد شوند. تنها دوستت از خودت تنهاتر باشد وصبح تا شب به دنبال کار برای تنازع بقا و یبوست هم این وسط بگیری، ساعت نه صبح جلسه داشته باشی بر سر مسائل بی ارتباط و تو خالی، چرخ جلوی دوچرخهات تاب برداشته باشد، اولین حقوقت را به حسابت نریخته باشند، اولین گزارش سالیانهات آماده نباشد و دو هفتهای هم دیر کرده باشی، خانواده به کل معنایش را از دست داده باشد و دلنگران سلامت مادر باشی و نگاههایی که برادر هر روز در جغرافیایی دیگر برای ملیتاش باید بر دوش بکشد، پوچی که هر لحظه به صورتت میخورد هم بکنار...همهی اینها باشد بعد چیزی از سال نو گفتن، شاد بودن نوعی خیانت است، آنقدر دور است که هیچ راهی برای لحظهای لبخند نمیگذارد. فقط دلت میخواهد کاش فردا سال نو نبود کاش اینقدر تبریک نمیگفتند. کاش نمیدیدی. کاش همه چیز ساکت طی میشد. املت. دوچرخه. کار. کتاب. جلسه. دفتر. سیگار. قهوه. همین. بی هیچ نوسانی. حالا سال نو شده است نوسانی آزار دهنده در جایی که هیچ چیز قرار نیست نو شود. همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
نظرات