یادداشت شخصی چهار

چند سالی بیشتر نداشتم، شاید هفت سال، موهام همه چتری می ریخت توی صورتم. می رفتم کلاس نقاشی. همه‌ی مسیر را مثل کف دستم یادم هست. همه‌ی بلوک های بتنی.کف فرش بتونی، سیم خاردارها، که محدوده‌ی مسکونی ما را از بقیه جدا می‌کرد، ما فولادی بودیم، بیرون سیم خاردارها ذوب آهنی بودند.گاهی استثنا هم پیدا می شد. بتن بود و سیم خاردار. اما سبز بود. سیم خاردارها پر بود از پیچک. هنوز بوی یاس‌ها را یادم هست. مسیری را باید می رفتی تا ورزشگاه، از کنار ورزشگاه خاکی می شد تا مهدکودکم.شن بود.مابین سیم‌خار‌دارها و ورزشگاه.ورزشگاهی که بعد‌ها بسکتبال بازی می کردم آنجا. می‌رسیدیم به کانال. یادم هست کانال همیشه قربانی می‌گرفت. لجن داشت.لجن ها هم گیر می کردند به پا، خفه می شدی. از پل رد می شدی می رسیدی جای به اسم آ سه، باز هم بتن بود، آجرش بیشتر بود. یک مجتمع خرید بود. خرازی داشت.یک گل‌فروشی. عکاسی که برای دوربین یاشیکا فیلم می‌خریدیم.کتاب‌فروشی و لوازم تحریری. نونوایی هم داشت. یک حیاط مرکزی بود و دو طبقه دور تا دور مغازه. نرده ها دستگیره‌ی چوبی داشت و پله ها سنگی بود. طبقه‌ی دوم کنار خرازی مامان، کارگاه نقاشی آقای مقدم بود.اسم مغازه‌ش هم مقدم بود. یادم هست.هنوز تک تک قلم‌هایش را یادم هست. گاو می کشید و عکس امام. گاو را بهتر می کشید. چاق با پاهایی باریک و لاغر. اول مداد یادم داد. بعد هم مدادرنگی. بعد هم آبرنگ.مدادرنگی را خوب می کشیدم. اما هیچوقت تشویقم نمی‌کرد.وقتی خوب بود دعوا نمی‌کرد.سیگارش را می‌کشید.یادم هست.بهمن می‌کشید. سیبیل هاشم هم زرد شده بود.بد اخلاق بود. پیر بود. خوب یادم داد. 

آنجا در آن شهر همه چیز تکرار می‌شد. روس‌ها ساخته بودند. خوب هم ساخته‌‌ بودند. بعدها فهمیدم میرمیران هم دستی در ساخت آن شهر داشته. بخصوص در ساخت آن قسمتی که ما زندگی می‌کردیم. پشت سیم‌خاردارها.روس ها بیشتر بیرون سیم‌خاردارها را ساخته بودند. آنوقت ها خوبیش این بود که نه می دانستم روسیه کجاست و نه میرمیران کیست. فقط می‌خواستم آقای مقدم سیگارش را بکشد من هم کارم را بکنم و تکرار شوم در بین همه‌ی آن بتن‌ ها و سیم خاردارها و کانالی که آدم می کشت. من قاطی می‌شدم با رنگ و بافت کاغذ. خوبیش این بود که نمی فهمیدم مخاطب چه کوفتی است و موفقیت چه زهرماری. اول آخر هر قلمم بودن نبود. قلم نمی‌‌زدم که تعداد چشم‌ها را بشمارم. حتی وقتی نقاشی‌هایم را فرستادند مسابقه‌ی استانی آنقدر بی‌شعور بودم که نمی فهمیدم چرا. چرا باید رفت مسابقه. نقاشی ماله خودم بود. من فقط می‌ترسیدم نقاشی گم شود.به هیچ جایم نبود برنده یا بازنده‌ می‌شوم یا نه.من فقط خودم را می خواستم که معلوم نبود کجا قرار است برود خاک بخورد. من فقط می خواستم بروم آن مسیر را از بین سیم خاردارها از  روی کانال، تا آن مجتمع آ سه. برسم پیش آقای مقدم اخم‌ آلو.او سیگار بکشد.من هم گم شوم در خودم و آن کاغذ. چه می دانستم هنر چیست.من فقط نقاشی می‌کردم.

حالا که نزدیک به بیست سال می‌گذرد باز می‌خواهم بروم پیش آقای مقدم، او سیگار بکشد و من گم شوم لای مداد رنگی‌ها.

یک روز که بزرگتر بودم،چند سال بعد می رفتم کلاس نقاشی آقای ذولفقاری در آ پنج یا چهار یا یک آی دیگر. ورودی مجتمع یک اعلامیه بود.آقای مقدم مرده بود. شاید زیاد سیگار کشیده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات