یادداشت شخصی سه

نیمه های شب بود.فکرش را تازه روشن کرده بود.باید آب بندی می شد.همیشگی نبود.همیشگی ساعت پنج بود تا شش  صبح،وقتی آلتش از زور شاش دچار آشوب می شود و قضای حاجت و برمی گشت فرو می کرد در ملافه تا خوابش ببرم،اینبار برق از همه جایش پریده بود،سیخ بود،پلک هایش،بیدار بیدار.نمی دانستم تعجب کند،بخوابد،انگار قسمتی بداهه بود در زندگیش.از آن لحظه هایی که لاس تخمی نمی زند با خودش و کلمات و فکرهایش،با اسم ها،بیشتر اسم زن ها،انگار خام خام بود،نشسته بودم بر لب تخت،خودش را حس می کرد،مچ دستش را،بودنش را،ساده،همین.انگار ذهنش پا پیش نمی گذاشت.می ایستاد بر سر بودن.باز با کلمه ها بازی نمی کرد.گویا لازم نبود.حتی با خودم هم نمی جنگیدم.او بود.من بودم.نشسته بودیم لب تخت.هیچ چیز تخمی نبود.درد هم نبود.کلمه هم نبود.یاس فلسفی و شقیقه و کس شعر هم نبود.یکی من بودم و من.اصلا دوتا هم نبودند.خودش بود و خودش.مخاطب هم نبود.یادش آمد انگار در آن یکی زندگی مخاطب بیشتر زندگی می کرد تا خود بدبختم.بعد گفت چرا.نکبتی چرا؟آخر خب که چی؟آدم به ارگاسم برسد که مخاطب حوصله اش سر نرود.پا شدم.شیر را باز کردم.تا ته،تا آب ولرم رد شود،حسابی سرد شود.لیوان را آب کردم،کف سر ریز شد.نگاهش کردم.یادم می رفت.نه اینکه بخواهد برای کلماتش دنباله پیدا کند.نه یادش می رفت.بعد یادم نرفت.یعنی یادم نبود که چه چیزی را باید یادم می آمد.سر کشیدم.آن چند تا دندان آسیاب آن ته تیر کشید.یادم افتاد وقت دندان پزشکی نگرفته ام.بعد خوشم آمد انگار همه چیز خطی پیش می رود و پیچیدگی ندارد.ابرویش را خاراند.سرش را برگرداند.سه زن نشسته بودند لخت.میان سال.دور میز آشپزخانه.سه لیوان چای داشتند.چای بخار می کرد.بوی هل چای می آمد.چای عطر داشت.دلم چای خواست.اما دلم آشوب شده بود.یادم نمی آمد آرامش قبل برای چه بود که این چیزی را که آشوبش کرده است را پیدا کند.یادش افتاد به دوره آزمایش ریسک.هر عملی را بر عکس می روم تا خطراتش را بفهمم.کدام عمل را.آنجا فقط سه زن میان سال نیمه عریان بود.چهره ها را نمی دید.می دید از پوستشان و کپل هایشان میان سالند.کپل ها هم مثل چهره هایمان عمر می کنند و پیر می شوند.باز این فکر کپل ها آزارش داد.اما انگار اینجور فکر ها روند طبیعی فکرش بود.پس چه بود آزارش می داد.چرا چیزی اذیت می کند اگر همیشه همینطور است.چه چیزی را یادش رفته بود.چایشان تمام شد در این ما بین.کدام مابین.یادم نمی آید.آلزایمر.آلزایمر، در اخبار می خواندم فکر کردم چیزه جالبی باشد اگر به آن هشیار باشی.اما نمی شود،هشیار باشی.الان حس می کنم آلزایمر حاد گرفته ام.اما چرا به آلزایمر فکر کرده ام.اما حس می کنم ما همینگونه زندگی می کنیم.یادمان نمی آید مثلا چرا رفتیم دانشگاه.یا یادمان نمیاید چرا باید این نمره ی جامعه شناسی غرب خوب شود.تمایز ها را فراموش می کنیم.بعد همه چیز را زنجیر وار فراموش می کنیم.بعد شبیه یک غلط املایی در مسیر یک خط تکرار می شویم.چرا بیدار شده بود.یادم می آید.انگار یک چیز خوبی در چشمانم بود.آن سه زن کجا رفتند.راستی چرا سه تا.باید چهار تا می بود.چرا میان سال.من همیشه زن های میان سال دوست دارم.هم سکس شان خوب است.هم برای خودشان زندگی می کنند.درد سر کمتر دارند.تکلیفشان هم معلوم است.یادش می آمد ذهنش بیشتر پیچیده فکر می کرد.مثلا برای دوست داشتن زن های میان سال دلیل های پیچیده تری می آورد که عرف های مادری را بهتر توجیه کند.اما حال ساده تر دلیل می آورم که حتی خودم هم توجیه نمی شوم.یعنی باز من ساده شده ام.دلم می خواست می رقصیدم.اما من پیر شده ام.می ترسم زانویی جایی آرتروز بگیرد.مثلا اگر ساده نبودم اصولا زانوهایم آلازایمر می گرفتند مغزم آرتروز و باز کس شعر و کس شعر.میان سال.هان می گفتم.چای خوب است.اما چرا یعنی پیری ذهن آدم را ساده می کند.چرا یادم نمی‌آید چرا پیر شده ام.اصلا مگر شب نیست.زنم خواب است روی مبل.غیر ممکن است.یادم نمی آید گذاشته باشم زنم روی مبل بخوابد.این مردانگی نیست.مردانگی چی بود.یادش نمی آمد مردانگی را.انگار پاک می کردم همه چیز را.علی شاید بداند مردانگی یعنی چه.علی ساده بود.منم دلم می خواست ساده باشم.همان زمان که همسن این سن های علی بود دلش می خواست اما علی دلش نمی خواست یا می خواست یادم نمی آید علی کجا بود.علی با زن من وآن سه زن میان سال کجا بودند.چرا نمی توانست همه چیزها که حتی در واقعیت به هم ربط پیدا می کردند را فقط فکر کند.فقط فکر کنم.
گریه کرد.
چرا گریه می کردم.
گریه ورقص خوب است.
لعنتی باز این ساعت چرا پنج شد.من نمی خواهم بخوابم.اینجا دارد اتفاقات خوبی می افتد.خب من شاشم نمی آید.کجا بروم در این تاریکی.من یادم نمی آید..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات