مقدمه

فاحشه های چاق

سلام...
مقدمه.

                                      باید از یه جایی شروع کرد, مهم نیست از کجا , شاید هم هست, شاید اونجا اینجاست...زمان هایی هست که چنان افعال ذهنی آدمی دچار تضاد می شوند که بهتر است انسان ببندد گاله اش را و زر نزند, زمان شروع هم از آن زمان ها بود...تمام این نوشته پاره ها از جایی شروع می شود که نیست,جایی که هیچی وجود دارد و پوچی شستش را شاید به نشان موفقیت در حلق ما می کند...البته شاید! نوشته هایی از زبان کودکی که شیر سینه ی مادرش بوی خمپاره می دهد,خمپاره های صورتی, بوی چای نبات, کره ی حیوانی, بوی فرش نم دار, شاش , فقر, رشد,مجله ی رشد, گل آقا, شب بو, بوی دعوا های شب عید...نوشته هایی از نسل کودکانی نیمه سوخته...چوب نیم سوخته...نه راه پس,نه راه پیش, جوری که سوزش مقعد برایم ابدی شد...کودکانی که مُسکن های شیافتی را زود درک کردند, موجوداتی که برای تسکین دردشان چیزی در مقعدشان فرو کردند تا روزگارشان بگذرد. کودکانی  که رشد را فهمیدند اما "رشد" نکردند.

کودکانی که مدرسه برایشان جایی بود برای فرار از خانه و خانه جایی بود برای فرار از مدرسه...معلم را دوست داشتند اما مشق را نه, خدا را دوست داشتند اما سجده را نه, کودکانی که خواندن دوست داشتند , اما کتاب را نه...کودکانی که به کودک بودنشان شک داشتند, انسان هایی که مجرم بودند و جرم را دوست داشتند...

این نوشته پاره ها جدی نیست...خنده های من است به خودم, روزگار و مردم عجیب سرزمینم...چگونه ننویسم وقتی در زبانم , زندگی در فعل کردن خلاصه می شود و مرگ در فعل دادن...کاش می شد لبخند شما را هم نوشت....من و شما با بودنمان قطعیت را به زیر سوال می بریم و حتی نسبیت را....تنها چیزی که می توانم بگویم از خودم , از آدم ها و مردم , از زندگی و از روزهایی که گذشت این است که اینها هستند,وجود دارند...وجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود.

نمی دونم بش می گن مقدمه...چه انتظاری داری زندگی مقدمه نداره...
- زر نزن
خنده که شروع نداره...زندگی هم همین طور...شروع زندگی تو چی بوده...می تونی بگی که بابات کی شروع کرد با نه نه ات لاس زدن که بعد منجر شد یه توله به اسم تو پس بیوفته!نه...منم به همین دلیل نمی تونم بگم کی کلمه شروع به گاییدن مغز بنده "کرد".
-دیگه؟
می دونی مثه سوراخ میمونه...سوراخ مقدمه نداره, یا بیرون سوراخی یا توی سوراخ...یک لحظه است, وقتی وارد شدی حرارته, اومدی بیرون سرده, یه جایی خنک اون وسطا معنی نمی ده مخصوصا واسه نژاد آریایی من , سوراخ یک لحظه است,مثل لبه تیز تیغ...بوی خون می گیرد مقدمه ام اگر زیاد زبان بر لبه ی تیز سوراخ بسایم...این مقدمه تا پایان کتاب که نه, شاید تا ابد ادامه داشته باشد,از ازل تا ابد, این کتاب از لبه ی تیز سوراخ می گوید.

دفتری خالی

سلام...

اسم این دفتر,دفتر خالی خواهد بود...دفتری سرد با امید های روز های گرم در جزیره ای وحشی, جزیره ای دور, برای بالکنی رو به دریا,رو به آرامش ,رو به خستگی لزج بعد از سکس, آرامش بعد از فرار ,آرامش پُک اول سیگار, آرامش لحظه ی مرگ... ما محکومیم به آرامش, به خاطر قیافه هایی شبیه انسان های اولیه, قیافه هایی با پوست نارنجی! مویی مشکی و چشمانی باز, جسمی پر حرارت, ذهن بازیگوشی که کرم خورده آنرا, و آلتی که همیشه له له می زند مثل سگ پیری که همیشه در تلاطم هوای آزاد,دویدن و شاشیدن است گوشه ی خیابان...اما نمی تواند.

ما مجرمیم ,ما مجرمیم به جرم فهمیدن, به جرم زیبایی ,به جرم خواستن, خواستن برای شاد بودن, آزادی, انسانیت...به جرم کاشف بودن ,به جرم بی گناهی وبی آزاری.....چرا ما مجرم شدیم, چون دیوانه بودیم؟چون زجر کشیدیم؟چون خواستیم؟.....نه, چون بودیم.