فاصلهها در لحظه به هم خیانت میکنند.کلمهها پشت سر هم میدوند.ما اعتراف میکنیم.باز گناه میکنیم.باز عاشق میشویم.باز میخندیم.باز خیانت میکنیم.باز خلاقیت به خرج میدهیم و یک گناه جدید،اشتباه جدید، عشق جدید.زندگی ما از هرگونه الگو،سیستم،نظم و شبکه ایی دور شده است. یک زمانی زندگی سیر خطی داشت.یک زمانی دوار بود و گناهها ،شادی ها و غصه ها در یک چرخه ی مشخص زمانی تکرار میشدند یا حتی مثل این فیس بوک مثل یک هیولا رشد میکرد. اما اکنون شکل ندارد.کلمه توصیفش نمی کند.هنر زیر بارش می گوزد.زندگی کاتوره ایست یا شاید هم هیچ مطلق.سیاه چاله.فقط همه چیز را در هیچی خود فرو میکشد و نمیدانی که چیست.جواب سکوت خواهد بود و چشمانی پر از بهت.
زندگی کاتورهایی شده است.بی شکل، بی حجم، بی عنوان، بی هیچ خاصیت مشخص و متمایزی.رنگ ندارد. برای همین است که طلاق می گیریم،عشق عوض می کنیم، با زن شوهر دار می خوابیم، بچه هایمان را می کشیم،با بطری شکنجه می دهیم،عارف می شویم، صوفی می شویم،جانی می شویم،دیوانه و بعد یک روز هم رییس جمهور. در قدیم،کشاورز، کشاورز می ماند.
ساعت شش صبح.خورشید فحش میداد.خمار بود و خش میانداخت روی خماریها و مستیهای من.نور برایم زمان بود و معیار جنایت.اگر شب تمام می شد دیگر قادر به اتمام جنایت نبودم. لابه لای نامههای ما نفر سومی بود.بود.واقعا بود.نه به عنوان کلمه نه به عنوان پست چی. به عنوان کسی که لابه لای حرف های ما نشسته،نگاه می کند،به گریه های من می خندد و به خنده های تو اخم می کند.میخواستم،جنایت را میخواستم تا نمیرم. تا بمانم و بجنگم. دیوانه آدم میکشد تا زندان را به جان بخرد تا بجنگد.دیوانه با ماه هم میجنگد.جنگ ما تمام شده بود و من باید مثل آدمهای فدرال جنگ آفرینی کنم تا زنده بمانم. من باید آتش میکردم.فرقی نداشت به کی یا به کجا.من مهم هستم.فقط من. قانون جنگ است.من. من باید سرباز میماندم.ساعت شش بود و وقت تنگ.برای شروع جنگ و اتمام آن قبل از روشنایی.در شب باید جنگید.خون بوی بهتری میدهد.چشم ها هم نمیتوانند حرف بزنند.وجدان در روز بهتر کار میکند.در شب بهتر میتوان کشت.بهتر میتوان خلق کرد.بهتر می توان خیانت کرد.در شب نورها عاشقانه تر است.فشار دادم.سر ته نیزه می سوخت.تا ته. ماشه را کشیدم. آرام.آرام...کمی سر سرنیزه را چرخاندم.جا افتاد.میان سلولهای خاکستری.یک لحظه بود تا مرگ و تولد هم زمان.سر نیزه در مغزش بود.نشان تفنگ رو چشمهایم...خندیدم.گریه کردم.
تمرکز کردم.حبس کردم همه ی افکارم را،هوسها را،دلهرهها را، غمها را، عشقها را،سر باز شدم. سر بازِ سرباز.سرباز شلیک کردم.می پرسید مرا کشتی؟مرده بودم برای جواب دادن.دیر بود.من زودتر رفته بودم.دیگر فایده نداشت.دیر بود برای دوستی.سنگر جای دوستی نیست.تخت خواب هم جای دوستی نیست. تخت خواب جای خیانت است به همه ی جنایت های دنیا.تنهایی جنایت است.زندگی جنایت است.بیداری جنایت است و همه ی خیانت ها به جنایت ها در لابه لای ملافه ها رخ میدهد.در تخت خواب.سر نیزه را بیرون کشیدمش.برق نمی زد.بوی خون می داد و الکل.مُرد.وزنش کم می شد.سرد بود.ملافهها رنگ دروغی همیشگی گرفتند.سفید.خورشید که کامل بالا آمد جنایت را می دیدم که آویزان بود روی تخت.میلولید و می خندید.جنایت به من خیانت کرده بود.همین.