همیشه فکر میکردم یادداشت شخصی شمارهی هفت یک شاهکار ادبی باشد و غوغا کند و آدمها از آن برایم بگویند و من از آن برای آدمها. فکر میکردم وقتی یادداشت شخصی شمارهی هفت را مینویسم کتابم چاپ شده باشد و اسمی و رسمی به هم زده باشم و دوستانم تحسینم کنند و من قبل خواب بگویم این تنهایی آنقدرها هم دردناک و تلخ نیست. فکر میکرد در شمارهی هفت از فصل تازهای از زندگیم بگویم و از شروعی دوباره. از جسمی که باز جان گرفته و جوان شده. باز زندگی میکند و جان میدهد همهی وجودم را. باز میتواند آبجو بخورد یا ساعتها پیاده روی کند بی آنکه از درد زانو مجبور شود مثل یک پیرمرد هر بیست دقیقه بنشیند. بی آنکه درد کمر و کلیه راهی خانهام کند. بی آنکه قلبم در هر خیابان بلندی به تپش بیافتد و چهار ستون بدنم را بلرزاند. بی آنکه نفسم بند بیاید. بی آنکه گردنم از وزن سرم خسته شود و این داستان تا ابد ادامه داشته باشد. نمیخواهم آنقدر ادامه دهم که دیگر خودم هم باورم نشود که این ها واقعیت است. اینها فقط نوشته نیست و حال و روز این روزهاست. آنقدر واقعی میشود گاهی که فکر میکنم خواب میبینم یا رویا. رویای چهل سال بعد را.
فکر میکردم این یادداشت فرق داشته باشد. حداقل پایان یک روز خوب باشد. یا پایان یک فاجعه. اما نبود. مشکل است این است که پایان نیست. گوشهای از این کرختی و روزمرگی همیشگی است. کرختی که با من بوده و هست. تا یاد دارم. همیشه. از کودکی. اشتباهم این بود که همیشه انکارش کردم و سعی کردم ثابت کنم میتوانم. میتوانم سگدو بزنم برای رسیدن. اما همیشه اشتباه کردم. حالا دیگه جسمم هم یاری دروغ گفتن ندارد و باید بپذیرم. باید بپذیرم که چیزی جز این نیستم.
تمام روز را سریال دیدهام. غذا خوردهام. باز خوردهام. شیر با بیسکویت. سیگار کشیدهام.گلابی خوردهام. کیوی خوردهام. رفتهام کافه قهوه خوردهام. بعد چای انگلیسی خوردم که هیچ گهی نیست جز همان چای خوردمان که این احمقها شیر را میبندد توش.سیگار کشیدهام. بعد برگشتهام. در راه با یک دو جنسی سلام احوال پرسی کردهام. آمدم خانه. باز سریال دیدهام. شام خوردهام. سیگار کشیدهام. سریال دیدهام. چای سبز خوردهام با بیسکویت. سریال دیدهام. سریال دیدهام. سریال.
همیشه فکر میکردم وقتی یادداشت شخصی شمارهی هفت را مینویسم آدمها که نه، حداقل دوستانم میخوانند. حالا میبینم هیچ کس نیست. میدانم به این راحتی ها وا نمیدهم و برای کسی این نوشته را میفرستم. ترجیحا برای یک غریبه. نمیدانم. چند گزینه دارم که به آنها فکر میکنم. اما حتی این حال استیصال هم مثل اسید معده است که میاید تا خود تنگی حلقوم و آدم ترش میکند. امروز از بیخ و بنیاد ترش کردهام. زندگیم از بیخ و بنیاد ترش کرده است و امیدوارم از این ترشی زنده بیرون بیایم.