یادداشت شخصی هفت

همیشه فکر می‌کردم یادداشت شخصی شماره‌ی هفت یک شاهکار ادبی باشد و غوغا کند و آدم‌ها از آن برایم بگویند و من از آن برای آدم‌ها. فکر می‌کردم وقتی یادداشت شخصی شماره‌ی هفت را می‌نویسم کتابم چاپ شده باشد و اسمی و رسمی به هم زده باشم و دوستانم تحسینم کنند و من قبل خواب بگویم این تنهایی آنقدر‌ها هم دردناک و تلخ نیست. فکر می‌کرد در شماره‌ی هفت از فصل تازه‌ای از زندگیم بگویم و از شروعی دوباره. از جسمی که باز جان گرفته و جوان شده. باز زندگی می‌کند و جان می‌دهد همه‌ی وجودم را. باز می‌تواند آبجو بخورد یا ساعت‌ها پیاده روی کند بی آنکه از درد زانو مجبور شود مثل یک پیرمرد هر بیست دقیقه بنشیند. بی آنکه درد کمر و کلیه راهی خانه‌ام کند. بی آنکه قلبم در هر خیابان بلندی به تپش بیافتد و چهار ستون بدنم را بلرزاند.  بی آنکه نفسم بند بیاید. بی آنکه گردنم از وزن سرم خسته شود و این داستان تا ابد ادامه داشته باشد. نمی‌خواهم آنقدر ادامه دهم که دیگر خودم هم باورم نشود که این ها واقعیت است. اینها فقط نوشته نیست و حال و روز این روزهاست. آنقدر واقعی می‌شود گاهی که فکر می‌کنم خواب می‌بینم یا رویا. رویای چهل سال بعد را. 

فکر می‌کردم این یادداشت فرق داشته باشد. حداقل پایان یک روز خوب باشد. یا پایان یک فاجعه. اما نبود. مشکل است این است که پایان نیست. گوشه‌ای از این کرختی و روزمرگی همیشگی است. کرختی که با من بوده و هست. تا یاد دارم. همیشه. از کودکی. اشتباهم این بود که همیشه انکارش کردم و سعی کردم ثابت کنم می‌توانم. می‌توانم سگ‌دو بزنم برای رسیدن. اما همیشه اشتباه کردم. حالا دیگه جسمم هم یاری دروغ گفتن ندارد و باید بپذیرم. باید بپذیرم که چیزی جز این نیستم. 

تمام روز را سریال دیده‌ام. غذا خورده‌ام. باز خورده‌ام. شیر با بیسکویت. سیگار کشیده‌ام.گلابی خورده‌ام. کیوی خورده‌ام. رفته‌ام کافه قهوه خورده‌ام. بعد چای انگلیسی خوردم که هیچ گهی نیست جز همان چای خوردمان که این احمق‌ها شیر را می‌بندد توش.سیگار کشیده‌ام. بعد برگشته‌ام. در راه با یک دو جنسی سلام احوال پرسی کرده‌ام. آمدم خانه. باز سریال دیده‌ام. شام خورده‌ام. سیگار کشیده‌ام. سریال دیده‌ام. چای سبز خورده‌ام با بیسکویت. سریال دیده‌ام. سریال دیده‌ام. سریال.

همیشه فکر ‌می‌کردم وقتی یادداشت شخصی شماره‌ی هفت را می‌نویسم آدم‌ها که نه، حداقل دوستانم می‌خوانند. حالا می‌بینم هیچ کس نیست. می‌دانم به این راحتی ها وا نمی‌دهم و برای کسی این نوشته‌ را می‌فرستم. ترجیحا برای یک غریبه. نمی‌دانم. چند گزینه دارم که به آنها فکر می‌کنم. اما حتی این حال استیصال هم مثل اسید معده است که میاید تا خود تنگی حلقوم و آدم ترش می‌کند. امروز از بیخ و بنیاد ترش کرده‌ام. زندگیم از بیخ و بنیاد ترش کرده است و امیدوارم از این ترشی زنده بیرون بیایم.

تمام

تنها قانون جاذبه‌ایی که اکنون تکانم می‌دهد یا تکانم نمی‌دهد یا همچنان برایم یک قانون است خود قانون جاذبه‌ی زمین است...همانی که قبل از بقیه قانون‌های جاذبه بود و همچنان آرام و بی سر وصدا کارش را می‌کند و کاش فقط همان قانون جاذبه مانده بود. راستی قانون جاذبه‌ی مکث هم هست که همین قانون نمی‌گذرد چیز بیشتری بنویسم. روح و ذهن آدم را می‌چسباند همان‌جایی که هستند که مبادا کلمه‌ای بیشتر...

همه چیز برایم تمام شده‌است. خیلی وقت‌ها دلم می‌خواهد فریاد بزنم به همین سادگی اما می‌دانم به همین سادگی در گوش خودم نمی‌رود. اینجا آخر خط است. شاید باقی کار اتاقی باشد که فقط عرض و طولش را طی کنم تا از واریس پا بمیرم و همان آخر خط گورم را بکنند و خاکم کنند. همه چیز تمام شده. این یعنی همه‌ی آدم‌ها حتی عجیب‌ترین‌شان هم همین نزدیکی خودم تمام می‌شوند و ته می‌گیرند. باز من می‌مانم و یک آدم خالی. حتی اگر همین ابراهیم منصفی که اخیر صدایش سکوتم را می‌شکند هم همنشینم شود باز هم ...البته خوبیش این است که با همه‌ی نهنگیش خودش می گویم: آدمی پوچی مثه من... تکلیفم را از قبل روشن کرده. برای همین چیز عجیبی نمی‌ماند. وقتی همه چیز برایت تمام می‌شود زیاد کشش نمی‌دهی، زود تمامش می‌کنی. کم‌کم این نوشته‌ها هم لا به لای زندگی هر روزم محو می‌شوند و همه چیز واقعا تمام می‌شود.

شاید قرار بود من فقط یک فیلم کوتاه باشم به کارگردانی جیم جارموش | تمام |

یادداشت شخصی هفت

سلام

متروهای لندن تجسم کتاب‌ها بود و فلسفه‌ها. تجسم فکرهای آدم‌هایی که پشت میزهای کار و کاغذهایشان پوسیده بودند. تا یک سری سوار بشوند و بروند سر کار و باز سوار بشوند برگردند خانه تا پای تلویزیون خوابشان ببرد و نیمه شب بیدار شوند و خودشان را یدک بکشند تا تخت خواب بدون اینکه بداند که تنها می‌خوابند یا با کسی و متروهای لندن جای من هم بود. ببینده. مثلا بعضی شهرها باغ‌وحش دارد. لندن هم باغ‌وحش دارد هم باغ‌ آدم. خیلی ها می‌نویسند که آنها آدم نیستند، آنها زندگی ندارند. آنها چیزی از زندگی نمی فهمند.اما چرا. مگر نه اینکه زندگی همان ماشین است که همان پشت میزی‌ها خواستند بفهمندش و فهمیدند همه چیز ماشین است و ماشین‌هایی که ما هرگز نمی‌فهمیم. آدم‌های در مترو لندن هم مثل آدم‌های در مزرعه‌ها ماشینندو شاید چون سریع‌تر کار می‌کنند زودتر مستهلک می‌شوند اما آنها هم آدم‌اند. آنها هم مثل ما می‌خوانند که آدم‌های مترو آدم نیستند و ماشین‌اند ، سر بالا می‌کنند می‌بینند مردی در روبه رو در کت شلوار و کرواتی کج دارد روزنامه می‌خواند کاملا شبیه یک آدم که در کافه‌ایی در شهری کوچک نشسته در سایه کم جون صبح روزنامه می‌خواند. این هم آدم است. فقط آن آفتاب صبح را ندرد. باز سر می‌کنند در روزنامه در دلشان می‌گویند که به حقیقت قسم که همه‌ی این آدم‌ها، نه تنها شبیه آدم‌اند. بلکه خوده آدم‌اند.

راستی چی شد یاد آدم‌های لندن افتادم. دلم تنگ شد.  تنگ آدم‌ها نه. دلم بیشتر تنگ لحظه‌ها می‌شود. لحظه‌هایی که منتظر می‌ماندم. لحظه‌هایی که آن خانم می‌گفت «مایند د گپ» یا هر چیز دیگری. دلم تنگ لحظه‌هایی که با آدم‌ها چشم در چشم می‌شدم و هر دو سعی می‌کردیم سریع چشم از هم بدزدیم. مودبانه نبود. لحظه‌هایی که بین آهنگ‌های خودم زمزمه آهنگ هدفون بقل دستی را می‌شنیدم و سعی می‌کردم بفهمم چه گوش می‌دهد و هرگز نفهمیدم. دلم تنگ آن درهای شیشه‌ایی گیت‌های بلیط خور ایستگاه‌ها می‌شود. وقتی باز می‌شدند که بروی سوار شوی انگار در سالن کنسرت مورد علاقه‌ات باز می شد و وقتی باز می‌شدند که از آنجا بیرون بروی انگار در غول‌آسای زندان باز شده و آزاد شده‌ایی وآزادی به عجیب ترین شهر دنیا، لندن.

ولی از وصف های ادبی و اینها بگذریم من دلم خیلی برای لندن تنگ می‌شود. وقتی در شهر بودم دوستش نداشتم. لندن از آن جاها و چیزها و کس‌هایست که فقط وقتی دوری دوستشان داری یا شاید آن همه باری که من رفتم همیشه سختم بوده و عجیب بوده و اتفاقات عجیبی افتاده. شاید اگر می‌رفتم آنجا یک اتاق جایی می‌گرفتم، کاری ساده و زندگی ساده و می‌شدم یکی از آن آدم‌های مترو، عاشقش می‌شدم. عاشق لندن. اما دلم برای مترواش بی هیچ شکی خیلی تنگ است. مترو جایی بود که گرم بود. کاری جز مترو سواری نداشتم و دیدن آدم‌ها.کوله‌ام هم سنگینی نمی‌کرد. می توانم یک قرن سوار متروهای لندن بشوم، موزیک خوب گوش کنم و آدم‌هایش را ببینم. شاید تنها نه.

یادداشت شخصی شش

یا روزگار کور است که این همه تورم انگشت میانه را در برابر تزویرش نمی بیند یا داور را خریده اند. 
فکر می کنم انسان در تنهایی مطلق است که به فهم درستی از روابط و آدم ها می رسد. اما خب گویی فهم در دایره روابط تبیین می شود. اما آیا واقعا ما با هم رابطه ایی داریم یا مثل دو ماشین برای هم عمل می کنیم و شاهد عکس العمل دیگری هستیم. درست است دلوز می گوید که همه چیز ماشین است. ماشینی ماورای ماده و روابط فیزیکی. ماشینی که در همه ی رفتارهایش تعیین شده و مشخص است و تنهایی مطلق برایم اینگونه معنی می شود که ماشین هایی که از پوست و گوشت و استخوان ساخته شده اند از چرخه زندگی خارج می شوند. اینگونه فقط می ماند آبژه ها، کتاب ها، صداها، تصویر ها ولمس ها. فکر می کنم اگر قدرت بیانی و شنیداری زبانی ام حذف شود بهتر می توانم تصاویر و صداها را به دور از پیچیدگی های انسانی و بهتر بگویم حیوانی بفهمم. شاید همه این زیاده گویی ها فقط برای این باشد که زجر می کشم و از شدت خشم پلک هایم اکنون برای خود باله می رقصند روی کره ی لیز و خیس چشم هایم. شاید همه این حرف ها حکم باطل می خورند وقتی که اولین غریبه دعوتمان می کند به یک قهوه و زرتمان در می رود و ماشین و تنهایی مطلق و زجر را همه با هم فراموش می کنیم. تزویر روزگار در واقع همین آینه ماست فقط ما خودمان را در آینه محو می بینیم و تزویر و فاحشگی دیگران را شفاف. بعد سر به شکایت می گذاریم که ای وای من دنیا فاحشه خانه ایی پست بیش نیست و ما مثل سگ هایی ول گرد به دنبال تکه ایی گوشت فاسد از نعش این انسان مرده در کوچه خیابان ها له له می زنیم. اما فکر می کنم که انسان از مثال هایش خیلی دور شده از سگ ولگرد، از خوک کثیف، از موش کور، از شیطان درونش هم دور شده. دیگر قابل تشبیه نیست. جایی قرار دارد که دیگر ادبیات کلاسیک نمی تواند فهمش را ساده کند. اصلا کلمه ها هم ناتوان می شوند. یا انسان به قدری از هم پاشیده که باید برگشت به ازل از نو نوشت شاید یدگر این واژه انسان به دنیا نیاید و مثلا به جایش بگویند رکتوم هوشیار.یا مثلا لیوان سوراخ.

لیوان سوراخ یک بار زندگی من را عوض کرد. شرایط مشابهی داشتم. دلم خوش بود به یک رابطه ی انسانی . یک رابطه ایی که خوب در ادبیات کلاسیک تعریف شده بود و به اسطوره ها می رسید. به خدایان یونان. به افسانه های پارسی. به عشق های نامشروط شرقی. ناگهان رهگذری سیگاری خواست. سر بحث باز شد. گفتم من یک لیوان سوراخم. هرچقدر هم بخواهی نیمه پر من را ببینی باز من خالی می شوم. او آب ریخت  و من خالی شدم. هرگز پر نشدم. فقط جداره هایم جرم خوشرنگی گرفتند از یک رابطه ایی که به ادبیات کلاسیک ربط نداشت. ساده بود. انتها هم داشت. تمام شد و خاطره اش ماند. یک سالی مثل آن انسانی که نیست زندگی می کردم.اما هنوز لیوان سوراخم. لیوان سوراخ آخرش می رود آنجا که باید. سطل زباله.

حالا این همه یاس فلسفی و چرند و پرند از کجا می آید نمی دانم. می آید دیگر. مثلا از اون بالا کفتر می آید چرا هیچ کس نمی پرسد چرا کفتر یا چرا مثلا قناری نمی آید قناری مگر عاشقانه تر نیست. قناری کسی بود که قطره قطره آب به منقار کوچکش می گرفت تا این لیوان خالی را پر کند.آخر قناری دید فایده ایی ندارد. ناچار بال زد و رفت. اما قناری ها هرگز نمی میرند.به انسان خدا بیامرز قسم که قناری ها همیشه زنده اند. 

آخر نگفتم این یاس فلسفی از کجا میاید.این یاس فلسفی از یک یاس فلسفی بزرگتر میاید که خوب چون من اکنون گرفتار یاس کوچکترم به آن یاس بزرگتر آگاهی ندارم. نمی دونم چرا می خوام بی مقدمه پل بزنم به زندگی عادی روزمره ام. حس می کنم خودم خسته می شوم و چون قرار نیست هیچ آدم و حیوان و جونوری این نوشته ها رو بخونه یکی از اصل های دست وپا گیر نوشتن حذف می شه و اون هم اصل ارتباط ما مخاطبه. مثلا در لحظه من با خودم به عنوان تنها مخاطب این نوشته ارتباطی بسی عمیق دارم. اما در گذر زمان من این نخواهم بود و ممکن از از این چرندیات فلسفی خسته بشم و نوشته ام را تنها ول کنم و این باعث شرمندگی من در این لحظه است که قرار است در آن لحظه آینده تنها رها شوم. بنابرین عزمم را جزم می کنم و پل می زنم. خیلی با مثلا شش سال پیش چیزی فرقی نکرده. شش سال پیش این چرندیات را در دفتر می نوشتم. حالا در اینجا. شش سال پیش الان مثلا ساعت چهار صبح قبل بود و الان دوازده ظهر بعد است. یعنی من مهاجرت کرده ام به یک نقطه دور در شرق. البته اول رفتم غرب بعد دیدم غرب در شرق راحتتر است و از آنجایی که حتی سخت کوش ترین ما شدیدا راحت طلب هستیم خب بیشتر به شرق مایلیم تا غرب. البته اگر زیاد زیاد به غرب برویم آنجا که از بالایش کفتر میایه آنجا هم باز راحت است. اما غرب اصلی که ریشه غرب است سخت است. پس باید یا غرب غرب برویم که آنجا از فرط راحتی آدم کپک می زند یا شرق غرب برویم که خب هنوز در حد کپک نیست. اما فاصله ی دوری ندارد. نیوزلند. سرزمین کیوی ها و جنگجوهای ماوری. 

دو روز در هفته می روم اسکیت برد تمرین می کنم.یک جاده ی فرعی در پارک جنگلی شهر وجود دارد که یک پارکینگ خاکی در انتهایش است. در برابر پارکینگ خاکی چند متر آسفالت است و گه گاهی ماشینی رد می شود. آنجا تمرین می کنم. لای درخت ها. آرام است و بی خطر. هیچ نگاهی هم به دنبال زمین خوردن هایم نیست. همه لذت و دردش می ماند برای خودم. وقتی باد می مالد روی سر و صورت آدم...همه ی این نوشته می شود کشک دنیا باید برود بمیرد.


یادداشت شخصی پنج

سلام

مدت‌ها بود می خواستم برگردم اینجا و باز بنویسم.همیشه اول دفتر‌ها می‌گفتم این نوشته‌ها شخصی است و کسی آنها را نخواهد خواند مگر در شرایط خاص و همیشه یک عشق بود، یک رابطه بود و یک زن بود، گاهی هم فقط یک دوست که... اساسن همیشه شرایط خاص است. لحظه خاص است. خلاصه نوشته‌ها فاحشه ی رابطه من می‌شدند و پاسش می‌دادم به دیگری. بعد هم تحسین و تشویق. باز هم هیچ. رابطه تمام می‌شد و چند ماهی سکوت یا هیاهوهای دیگر زندگی باز یک دفتر دیگر در شروع یک تنهایی باز به نیمه نمرسید که من تنهایی را طاقت نمی‌آوردم و باز یک رابطه و باز این نوشته‌های در به درِ آوراه.

اخیرا که جدی‌تر جدی می‌نویسم اتفاقاتی می‌افتد، اول که سر هر پریود که می‌شود می‌گویم می‌خواهم جدی شروع به نوشتن کنم و اما هرگز نمی‌گذرم، از آن حالت عادی که نه جدی نیست و نه جدی هست نمی‌گذرم. سال‌هاست قرار است جدی شوم اما نمی‌شوم. شوخی هم نمی‌شوم. برای همین یک کتاب مانده روی دستم، داستان آخرش نیمه کاره است و بقیه داستان‌ها هم ویرایش نشده. هر از چند ماهی لاسی می زنم. شاید یک هفته بخواهد و شاید یک سال کار متمرکز.اما من نمی‌گذرم. همین جا مانده‌ام. دفترچه ها را دور دنیا دنبال خودم می‌کشم به امید اینکه روزی باز شروع کنم به جدی بودن. آخرین بار که خیلی جدی بودم...کنکور؟ تحویل پروژه‌های معماری، وقتی دانشجوی کارشناسی بودم؟ تحویل پروژه‌های ارشد؟ نقاشی‌هایم، عکاسی چطور؟ زبان خواندم چطور؟ شاید نوشتن؟ حالا هم دکترا؟ رابطه‌هایم چطور؟ سکس شاید....نه هرگز من در چیزی بیرون از من جدی نبودم. من فقط در یک چیز با تمام وجودم جدی بوده‌ام و این آرامم می‌کند که این یک کار را با آرامش و ایمان کامل، با پشتکار و تمرکز، با دقت و سر وقت همیشه ادامه داده ام. از روزی که شروع کرده‌ام. سیگار.

این روزها حساس‌تر شده‌ام .به همه چیز. به آدم‌ها. به کلمه‌ها. به خودم. به ضعف‌هایی که مثل دردهای پنجاه سالگی دارند از سر و کولم بالا می‌روند. فقط له شده‌‌ام، وگرنه حالم خیلی خوب است. فقط از آدم‌ها جدا شده‌ام. خودخواسته و اکنون هم گلایه‌ایی نیست. گاهی سعی می‌کنم اشتباه‌های گذشته‌ام را تکرار کنم اما بی فایده‌ است. هنوز یادم‌‌ می‌آید. این‌بار فراموشی هم عاشقی را یاری نمی‌کند.این‌بار به خاطر هست. همه دروغ‌هایم. این‌بار یادم هست که تنهایی فعل آخرین جمله‌ی من است. 

اخیرا دچار یک نوع بیماری ادبی هم شده‌ام. بیماری زیادی کلمات. مثل غذای نجویده کلمه از لای دندان‌هایم بیرون می‌ریزد. البته این گویا ریشه در فرهنگ ما دارد. ما راحت کلمه خرج می‌کنیم. و بد خرج می‌کنیم.

اینجا بیشتر خواهم نوشت. تا این‌ها را جایی نگذارم کسی نخواهد دیدشان. و این برایم یک قلعه امن است تا خودم باشم و خودم بمانم. اما همیشه ختم می‌شود به یک نطفه‌ی ناقص. اما شاید یک نفر گذرش اشتباهی به اینجا افتاد. چیزی تغییر نخواهد کرد. اما زندانی هم ملاقاتی می‌خواهند. امید. نمی‌دانم چرا.اما هیچ کتابی هم این را توضیح نداده است. ما حتی دوست داریم در بین آدم‌ها تنها باشیم. تنهایی در تنهایی مرگ است. اما چرایش را نمی‌دانم.

یادداشت شخصی چهار

چند سالی بیشتر نداشتم، شاید هفت سال، موهام همه چتری می ریخت توی صورتم. می رفتم کلاس نقاشی. همه‌ی مسیر را مثل کف دستم یادم هست. همه‌ی بلوک های بتنی.کف فرش بتونی، سیم خاردارها، که محدوده‌ی مسکونی ما را از بقیه جدا می‌کرد، ما فولادی بودیم، بیرون سیم خاردارها ذوب آهنی بودند.گاهی استثنا هم پیدا می شد. بتن بود و سیم خاردار. اما سبز بود. سیم خاردارها پر بود از پیچک. هنوز بوی یاس‌ها را یادم هست. مسیری را باید می رفتی تا ورزشگاه، از کنار ورزشگاه خاکی می شد تا مهدکودکم.شن بود.مابین سیم‌خار‌دارها و ورزشگاه.ورزشگاهی که بعد‌ها بسکتبال بازی می کردم آنجا. می‌رسیدیم به کانال. یادم هست کانال همیشه قربانی می‌گرفت. لجن داشت.لجن ها هم گیر می کردند به پا، خفه می شدی. از پل رد می شدی می رسیدی جای به اسم آ سه، باز هم بتن بود، آجرش بیشتر بود. یک مجتمع خرید بود. خرازی داشت.یک گل‌فروشی. عکاسی که برای دوربین یاشیکا فیلم می‌خریدیم.کتاب‌فروشی و لوازم تحریری. نونوایی هم داشت. یک حیاط مرکزی بود و دو طبقه دور تا دور مغازه. نرده ها دستگیره‌ی چوبی داشت و پله ها سنگی بود. طبقه‌ی دوم کنار خرازی مامان، کارگاه نقاشی آقای مقدم بود.اسم مغازه‌ش هم مقدم بود. یادم هست.هنوز تک تک قلم‌هایش را یادم هست. گاو می کشید و عکس امام. گاو را بهتر می کشید. چاق با پاهایی باریک و لاغر. اول مداد یادم داد. بعد هم مدادرنگی. بعد هم آبرنگ.مدادرنگی را خوب می کشیدم. اما هیچوقت تشویقم نمی‌کرد.وقتی خوب بود دعوا نمی‌کرد.سیگارش را می‌کشید.یادم هست.بهمن می‌کشید. سیبیل هاشم هم زرد شده بود.بد اخلاق بود. پیر بود. خوب یادم داد. 

آنجا در آن شهر همه چیز تکرار می‌شد. روس‌ها ساخته بودند. خوب هم ساخته‌‌ بودند. بعدها فهمیدم میرمیران هم دستی در ساخت آن شهر داشته. بخصوص در ساخت آن قسمتی که ما زندگی می‌کردیم. پشت سیم‌خاردارها.روس ها بیشتر بیرون سیم‌خاردارها را ساخته بودند. آنوقت ها خوبیش این بود که نه می دانستم روسیه کجاست و نه میرمیران کیست. فقط می‌خواستم آقای مقدم سیگارش را بکشد من هم کارم را بکنم و تکرار شوم در بین همه‌ی آن بتن‌ ها و سیم خاردارها و کانالی که آدم می کشت. من قاطی می‌شدم با رنگ و بافت کاغذ. خوبیش این بود که نمی فهمیدم مخاطب چه کوفتی است و موفقیت چه زهرماری. اول آخر هر قلمم بودن نبود. قلم نمی‌‌زدم که تعداد چشم‌ها را بشمارم. حتی وقتی نقاشی‌هایم را فرستادند مسابقه‌ی استانی آنقدر بی‌شعور بودم که نمی فهمیدم چرا. چرا باید رفت مسابقه. نقاشی ماله خودم بود. من فقط می‌ترسیدم نقاشی گم شود.به هیچ جایم نبود برنده یا بازنده‌ می‌شوم یا نه.من فقط خودم را می خواستم که معلوم نبود کجا قرار است برود خاک بخورد. من فقط می خواستم بروم آن مسیر را از بین سیم خاردارها از  روی کانال، تا آن مجتمع آ سه. برسم پیش آقای مقدم اخم‌ آلو.او سیگار بکشد.من هم گم شوم در خودم و آن کاغذ. چه می دانستم هنر چیست.من فقط نقاشی می‌کردم.

حالا که نزدیک به بیست سال می‌گذرد باز می‌خواهم بروم پیش آقای مقدم، او سیگار بکشد و من گم شوم لای مداد رنگی‌ها.

یک روز که بزرگتر بودم،چند سال بعد می رفتم کلاس نقاشی آقای ذولفقاری در آ پنج یا چهار یا یک آی دیگر. ورودی مجتمع یک اعلامیه بود.آقای مقدم مرده بود. شاید زیاد سیگار کشیده بود.