پدر بزرگ دوست داشت



پدر بزرگ هیچ دوستی نداشت, تنها بود,یک زن ,هفت بچه , هشت نوه, اما دوست نداشت, شاید سیگار تنها دوستش بود.

آخرین بار که رفتم پیشیش, دیگه حرف نمی زد, فقط دستش کار می کرد,می خواستن سوزن سِرُمو از دستش در بیارن, نمی ذاشت,کتک می زد, نمی فهمید قوانین انسانی را, کودک بود,کودکِ پر از هستیِ قناری ها...می ترسید, دستشو گرفتم, منو هیچ وقت نمی زد, بزرگترین نوه بودم, کنار گودال گازئیلی دکون مکانیکی می شوندم روی کلمن و تا ابد جنگش رو تماشا میکردم با هیولاهای فولادی, بوی بنزین می داد وبهمن کوچیک...گاهی برام با تخته و بلبرینگ گاری درست می کرد و هنوز اون گاری هاو خاطره ی صدای تلق تلقشون مجنونم می کنند و کسل از تمام آهن پاره ها ی هوشمند دنیا ...دوستم داشت, شکمم رومیبوسید, منومی فهمید وگریه کرد...بابا جون گریه کرد....می فهمی لا مثب مردی که شاید من فقط خنده اش را دیدم و بقیه فریادش را زار می زد, از سوزن می ترسید, کسی  که از کویت تا ذوب آ هن اصفهان سلطان جاده بود ,گریه می کرد, می ترسید...ندیدمش تا دفعه  ی بعد, دایی کوچیکم تو بغلم بم گفت: بابا جونت تو سرد خونه , سردشه...یه بار دیگه قیافه شو قبل اینکه بزارنش زیر خاک دیدم-صورتی پر از زندگی نکرده, درد و احساس...احساسم را از اون چهره ی فولادی به ارث بردم...ساده.

نون ودوغ دوست داشت, سیگار دوست داشت, برای چهل سال, نکشید, ترک,  سه سال بعد, تومور مغزی و رفت...خوابو دوست داشت, فوتبال وکشتی...نماز,سر وقت....اولش راننده ی تریلی 1921 بود,ماشین سنگین...بعد شد مکانیک تو یه شهرک نزدیک خالی آباد-ماست دوست داشت- ساده بود- هندونه دوست داشت ,من رو هم خیلی دوست داشت...یادم داد برای تسخیر وجود کسی گلویش را ببوسم, گلویم را می بوسید, تسخیرم کرد, کسی نمی دانست مرد هیولاهای گازوئیلی از تسخیر دل برای نوه اش می گوید...

کنار جوب آب می نشست زیر چنار, می کشید می کشید می کشید تا شاید هفته ایی پیکانی نیسانی چیزی دم در دکون پنچر شود, بعد می رفت همه ی پول را یک گونی سیب زمینی می خرید, می ترسید سفره خالی بماند, مرا او بزرگ کرد...بهمن میکشید...باباجون , وقتی آخرین بار دیدمش وقتی چشماش بسته بود, توگوشم گفت...با تمام زندگیی که نکرد....اما دوست داشت...دوست داشت...دوست...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات