بوی شک دار

سلام

چنان رخوتی تو دستامه که نای نوشتن ندارم, می دونی , درک زیبایی بعضی وقتها ختم می شه به طرد زیبایی,طرد کلمات,طرد دفترم...طرد تنهایی.

نوشته هایی باید باشند پر از هستی, هستی کودکانی که دوران آمادگی را با سوالی بین پاهایشان سپری کردند.وجود پدرانی که رنگ موی مش شده رو به بوی قرمه سبزی ترجیح دادند و مادرانی که معشوقه پسرشان ماده ببری بود در قلمروی عشق مادرانه یشان.سنگین بود و من از سنگینی بی زارم.از هر نوع سنگینی, سنگینی کلمات بر روی کاغذ , سنگینی سکوت پدرم در پس اشتباهاتم , سنگینی گوشی موبایلم روی پرده ی گوشم بعد از مکالمات طولانی با زنی به رنگ نارنجی...از سنگینی سینه های دخترهای شیری رنگ روی بند سوتینشان که بی صبرانه منتظر رهاییند واز سنگینی تخم هایم وقتی زیاد,

سر پا می ایستم برای کار کردن, کار کردن و به جایی نرسیدن , پول درآوردن و فقیر بودن, زنده بودن و فاسد شدن...و چیزی که بیش از همه زجرم داد سنگینی سرم بود بر بدنم و چه عبارت کلیشه ایی , سنگینی سر بر بدن گویی قسمتی از تاریخ است...و حتی از سنگینی کتاب وقتی افقی شدی ,دست ها را اهرم می کنی تا کتاب بخوانی تا بخوابی...درد دارد, بوی حماقت می دهد ,کتاب قبل از خواب بوی خود ارضایی می دهد و جنین سقط شده...سنگین است.

اما هیچ بویی لزج تر و چسبناک تر از بوی شک نیست, گناه کبیره ام بود, شک...گناهی که کرختم می کرد, گاهی گَــــل بود گَــل صورتی رنگ, گاهی لاجوردی...نیلوفر آبی مرداب...به فاصله ی یک سیگار شک هایم بوی سیگار می گرفت, شکاکانه  سیگار له می شد, فقط شک بوی سیگار می گرفت,
 یک روز تصمیم گرفتم شک نکنم, کرخت نبودم,سبک شدم, بوی خالص سیگار میدادم و صابون, بوی مسجد, بوی اشک, بوی خاک...مرده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات