یک داستان کوتاه کوتاه واقعی


مرگ نزدیک است.
قلب کار نمی کند.
رگ های مغز باز نیست.
دود سیگار پایین نمی آید.
امید از بغض گلو پایین نمی رود.
خیابان سبز نیست.
نامه ایی نمی آید.
گریه نمی آید.
رفیق چیزی نمی گوید.
.
پیرمرد سیگارش را نمی کشد.
ناو های جنگی به گل نمی نشیند.
دست چپ کار نمی کند.
همسایه شکایت نمی کند.

بند پوتین بسته نمی شود.
ساعت هم تیک تاک نمی کند.

تنها یک است دارد این داستان . یک است.یک است.یک است.است........است.

دیگر هیچ چیز نیست بعد از آن یک است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات