هیولای مهره ی هفتم ستون فقرات از بالا

سلام خدا



نگاه کن خیلی آروم دستتو بکش لای زخم چاقو با لبه ی پهنش آرام بیا پایین ،رسیدیم به مهره ی هفتم من جاقو را فشار می دهم تو جوهر زرد رنگ را از لای مهره های ستون فقراتم بکش بیرون.بعد برایت می گویم داستان چیست.الان خسته ام و خوابم می آید.نای بالا آوردن هم ندارم.هر موقعه نجویده بالا میارم باز حالم از خودم بهم می خورد که چرا درست نشخوار نمی کنم که حالم از خودم بهم نخوره و در یک چرخه ابدی قرار می گیرم از بالا آوردن کلمات ناجویده و باز عکس العملم به کلمان نا جویده و باز بالا آوردن یک سری ناجویده ی دیگرو باز و باز آن چرخه های تکراری که اگر گونتان گشاد نباشد می روید و پیدا می کنید در نوشته های قبلی.يادم نبود خدا برایت نامه می نوشتم.نامه نمی نویسم که یک سری ابله بیایند و بخوانند و دلشان برایم بسوزد و آه و ناله کنند که جوان مرگ شد و نه اینکه تو گناه‌ام را ببخشی. خدا برایم از تو یک مانده یا حداقل فرض می کنیم یک اسم.تورا بنده ات به من معرفی کرد.بنده ات رید در قرن بیست و یکم و من ماندم با بوی گه آدمیزاد و یک کتاب که می گفت همسایه ی شما ژیان دارد و ما همسایه نداریم که ژیان داشته باشد چون ما یکتایم. بله دلم برایتان بگویید خدایی که در حین یکتایی چند نفرید که آدمیزاد گه اش بوی کاغذ می دهد.کاغذ با جوهر.ساده نه جوهری که از خون دیگر همزادهایم کشیده باشند.نه نفوس بد نزن،این جوهر را یک کارگر ساخته و یک کارگر دیگه بسته بندی کرده و رییسشان به آنها پول داده و آنها رفتند و آبجو خوردند و سمبوسه و بعد رفتند با همزاد دیگرشان خوابیدند و بچه را ساختند تا باز همان کار ها را بکند.خدا نمی دونم چرا یادم می ره ،حتی احترام و لحن ادبی رو گم میکنم.خدا دو ماهه نخوابیدم.دو ماهه خالص.هیو لا نمی خوابد نمی گذارد منهم بخوابم.می رومزیر پتو هوس هیولا نمی گذارد من به خوابم.تا صبح شیره ی کمرم را می کشد.می کشد می کشد و می کشد.اما تکه ایی از این مایه زرد رنگ مانده در ستون فقراتم که هیولا نمی تواند بکشد بعد کون  ما را پاره کرده، می خواهم خودم برایش بکشمش بیرون شاید گذاشت ما کپه ی مرگمان را بگذاریم.
دختر همسایه زنگ در را زد.باز کردم.به عمرم ندیده بودمش.همسایه ام بود برای یک روز.راه پله ها مثل کوره ی ذوب آهن بود.داغتر از شکافی که دختر را به دو نصف کرده بود.دماغش هم به دو نصف بود.پرسید سوسک داریم در خانه.گفتم کجا.گفت در تختم.گفتم کجای تختت...گفت زیر پتو.می ترسم بخوابم.کاری بکنید.
پاهایم از لای میله ها زده بود بیرون.سوسک آن بین بود.کشتمش حتی بیشتر از ستون فقرات من مایه ی زرد رنگ داشت.ثانیه شمار تیک تاک می کوبید وسط جمجمه ام.تمام عرق های پیشانیم شل می شدند، می رسیدند روی دماغم بعد کش می آمدند تا گودی گردن آن زن چهل ساله.بعد به سمت حلقه می زدند گردن را ،می رسیدند به ملافه و سوراخ می کردند پارچه و فنر و چوب را.یک قطره از پشت سر خرد.از پشت گردنم.مهره ها را یکی یکی شمرد.انگار یک لشکر سواره نظام روی تک تک ستون فقراتم رژه می رفتند.هر مهره از قبلی جدا می شد.مایه اش پخش می شد در ریه هایم و بعد مهره بعدی.هفت مهره در هفت دقیقه له شد.روی مهره ی هفتم ساق پای تک تک اسب ها شکست.سواره ها با کاه خود کمرم را خرد کردند.له شدم.قطره ی عرق که گیر کرد ، زن جیق می کشید.

من خشک شدم با قوسی بر عکس بر کمر.کمر من از بی مهابایی و بی وزنی می شکست.صبح شده .من در خانه ی مادریم.هیچ کس نیست به جز عنکبوت ها.من کودکیم را با شیر گذارندم.شیر مادرم.یک بار این کار را کرده بودم پس باز می توانستم.دو ماه شیر خوردم و دستم هایم را زا سقف آویزان کردم.بعد دو ماه سر سینه هایم لای دنده های قفسه ی سینه ام فرو رفته اند و خدا تو آن هیو لا را بیرون نمی کشی. دو ماه است سر پا می ایستم شاید آن قطره شل شه بیاد بیرون اما نه.خودم ، درش می آورم.اما بگذار برایت بگویم.من نمی دانم آن زن که بود...اما اگر توهمم واقیعت باشد باید هیولا را بکشم بیرون.نمی دونم.خدا انسان تو از تو بیشتر آفرید.به قدری مکتب و مذهب و حزب و فرقه و گرایش و فلسفه و ..و ..... آفرید که حتی بودن را هم می شود نقض کرد چه رسد به واژه مستهجن گناه.همه چیز نقض می شود.حتی من.حتی هیولا حتی خواب هایی که من دو ماه گذشته دیدم در صورتی که خواب نبودم.دو ماه فکر می کردم که خوابم یا چشمانم را بسته اند.چشمانمان را اخیرا می بنندند که دنیا پایدار تر باشد وانرژی کمتری مصرف شود.دو هزار و ششصد و شصت و شش نفر هم مسئله را نقد کرده اند،تعدادی فیلم و کتاب و نمایشگاه عکس و ویدیو آرت و موزیک پست راک هم برایش ساخته ان و اخبار هم تاییدش کرده و جایزه ی اسکار انرژی هم گرفته و پس کار درستی است که در این دنیا چشم بند ببندی مبادا که مثل یابو رم کنی و دنیا را برعکس مجریان اخبار بپیمایی.

گناهم همین بود.من با قطره های عرق حرف می زنم.عرق کردن نشان انسانیت است.انسان زحمت که می کشد عرق می کند.انسان شرمنده که میشود عرق می کند.من هم شرمنده شدم و این شرمندگی در مهره ی هفتم ستون فقراتم گیر کرد.می کشمش بیرون.با چاقو و ناخن  هایم.یک نخود مایه زرد رنگ است.چشم بندم را باز کرده ام.می خواهم برای آخرین بار انسانیت را ببینم.

**این یک داستان کوتاه بود که کاملا بداهه نوشته شده و برای جلوگیری از هرگونه خود سانسوری حتی یک بار هم توسط نگارنده باز خوانی نشده.غلط های نگارشی و هر نوع غلط دیگر را ببخشید.کارم حرفه ایی نیست ....بماند که همه چیز اشتباه است در این نوشته ی من-حتی آخرین جمله ی من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات