مداد شمعی

 
مداد شمعی بافت پیوسته ایی ندارد همانطور که بافت و اجزای بدنش بافت پیوسته‌ایی روی خط زندگی نداشت.دیروز مُرد. همسایه اش بز داشت.یک بز سیاه که از شاخ های سفید کج و ماوجش می ترسید. شاخ هایش قرینه نبود. همسایه می گفت مادرش پوست مرغ می خورده و کاغذ باطله های شوهرش را که در وزارت فرهنگ کار می کرده.شاید جوهر کاغذ باطله های وزارت فرهنگ هرمونی بوده است و بز مادر را از راه راست خارج کرده است.اما همه فرض بود و بی اهمیت.آن بز سیاه ترسناک بود.هوش آدمیزاد داشت.دقیق مثل آدم ها ،هوش شکاک، هوش بد بین. روزنامه را قبل از جویدن می خواند، کمی ابرو هایش را بالا و پایین می کند،دمش را تکان می دهد به گونه ایی که گویی دارد به همه سیاستمدارها و تحلیل گرها و نویسنده ها فحش خواهر و مادر می دهد.مثل برادر من صفحه حوادث را بیشتر دوست دارد.جوری می خواندش که انگار از همه دنیا برایش واقعی تر است. بعد از قسمت بهداشت و سلامت روزنامه شروع می کند به گاز زدن. صفحه ی اول را هم هرگز نمی خورد.حدس می زنم به معده و دستگاه گوارش نمی سازد.زیاد عکس مبتذل دارد صفحه ی اول.بماند این بز همسایه مرا ساعت ها در بالکن خانه سرگرم می کند اما گاهی جوری به من نگاه می کند که می گوید برو گمشو می خواهم تنها باشم و بعد شاخ های عجیبش را جوری تکان می داد که اگر نروی کونت را پاره می کنم.

ساعت پنج نعره اش بلند می شود.شاید تنها خاصیت حیوانیش همین سحرخیز بودنش باشد.مابقی همه شبیه انسان است. اگر به تناسخ اعتقاد داشتم می گفتم روح یک نابغه ی هوس باز دیوانه در جسم این بز است.شاید موتزارت.

صبح ها که از خواب بیدار می شوم، پای چپم از بدنم جدا شده، باید با دست هایم از روی زمین جمع اش کنم،بگذارمش در تختم،بچسبانمش به لگن،بگذارم خون را از ملافه پس بکشد تا جوش بخورد.مرز توهم و واقیعتم را نمی دانم کجاست اما این چیزیست که من هر روز صبح در تختم می بینم و این واقعه مرا می ترساند.من از متلاشی شدن می ترسم.از بچگی پدر و مادرم می گفتند مواظب باش، مراقب باش، حواست را جمع کن.هنوز نمی دانم چرا؟چرا باید مواظب باشم.من بدون حس احتیاط آفریده شدم.بدون ترس.شاید برای همین است که زندگی راحت نیست. همه ی کسانی هم که فکر می کنند، تولید می کنند و تغییر می دهند در کل شکست می خورند و دنیا را بیشتر در اشتباه غرق می کنند.شاید چون مواظبند.طبیعت یک واقعیت است که نیاز به مراقبت و مواظبت ندارد، کارش را می کند، ما مراقبیم و مواظبیم چون ضعیفیم.همین.این انسان است که مدام تغییر ایجاد می کند، چیزهایی می آفریند و بعد از همان چیزها می ترسد.مثل فیلم های ترسناک.یک سری یک چیزهایی می سازند تا یک سری دیگر بترسند.دنیا هم همین طور شده.یک سری جنگ می آفرینند که یک سری زندگی کنند و یک سری دیگر بمیرند.جنگ می آفرینیم و بعد از جنگ می ترسیم.این است ذات سخیف شده ی انسان. همه پول را آفریدند و حالا مثل (چیز*) از پول می ترسند.مضحک است. مدام می ترسیم.می ترسیم نمره یمان کم شود.پدر دعوا کند.اخراج شویم.بیکار شویم و می ترسیم که پول در نیاوریم و می ترسیم و می ترسیم و می ترسیم.زندگی می کنیم که بترسیم.گاهی هم که نمی ترسیم و به قول آنها که می ترسند دیوانه می شویم و بعد متهم و بعد مجبورمان می کنند که چند برابر بترسیم چون از زندگی بر اساس ترس عقب افتاده ایم.ترس نوع دیگری از تعریف منطق است.می ترسیم پس با منطق توجیه می کنیم منافع مان را.منطق شاید خود ترس است و منطقی ترین آدم ها ترسوترین ها.

چسب بین مفاصلم تمام شده.نمی دونم چرا.اما تمام بدنم روی هم می لغزد. گویی اعضای بدنم در یک کیسه ی پلاستیکی پر از آب شناور است.همیشه می ترسم انگشتم لای در گیر کند و کنده شود.ترس دارد نه چون درد دارد چون یک انگشت کم می شود و این ترس دارد چون انسان را از بچگی با مشخصات و مختصات مشخصی تعریف کرده اند و هر گونه تغییر در این مختصات ها ترسناک می شود. روح هم همینطور است. اگر با هزار مرزو محدودیت تعریف اش کنی، کوچکترین تغییری می تواند روح را به هیولا تبدیل کند. همه و همه ی اینها دلیل این است که حتی در پیشرفته ترین کشور های دنیا به معلول ها و دیوانه ها خیره می شوند. برایمان دنیا را جاده کردند ،آسفالتش کردند و دورش گارد گذاشتند تا محکوم باشیم به همیشگی ها، به تعریف ها، به استاندارد ها. استاندارد کلمه ی کثیفی است که ذهن انسان را به صورت شیک و اتو کشیده ایی لجن مال می کند. چمن زار ها و جاده خاکی ها ترسناک نیستند، دیوانه ها و آدم های ناقص هم ترسناک نیستند. آنها بکرند. دست نخورده. تعریف به آنها تجاوز نکرده. آنها خودشان هستند.همین.آنها آزادند از جسم و روح کلیشه ایی ما.

گاهی فکر می کردم انگشتی ، گوشی چیزی ببرم که دیگر نترسم. اما چند ترس وجود دارد قبل از عمل.ترس از اینکه متهم شوم به تظاهر کردن که در مکتب انسان های *خاص * و *روشن فکری* مثل من از بزرگترین گناه هاست و بسیار باید از آن ترسید وگرنه تبدیل می شوی به یک انسان عادی و سطحی که خود در حد یک  هیولا ترسناک است و باید از سطحی شدن ترسید و ترس های بعدی اینکه دیگران به خاطر رفتار دیوانه وار من بترسند و مرا تنها بگذارند و زندگی اجتماعی من به مخاطره بیافتد که خود بسیار ترسناک است و انسان باید از تنهایی بترسد.مردم دوست ندارند آدم را تنها ببینند! برای همین نباید تنها بود.تنهایی آدم را افسرده می کند و از آنجایی که افسردگی یک حالت بیمار گونه است و بیماری چیز ترسناکی تعریف شده باید باز از تنهایی بترسی....نمی دانم ولی بترسم یا نه، من دیروز مُردم و الان باید بیدارم شوم و پایم را که از تخت افتاده بیرون جمع کنم و بگذارم سرجایش تا ببینم چه می شود.فردا به این فکر می کنم که بترسم یا نه.امروز دلم گرفته و دل از ترس مهمتر است.

*پا نوشت: می خواستم مثالی بزنم از حیوانی ترسو دیدم از ما موجودات دو پا ترسو تر نیست در این کره ی خاکی ،واژه ی انسان هم برای چنین موجود بزدلی زیاد است.دیدم چیز مناسب ترین است برای ترسوترین موجود دنیا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات