... شاید زیباترین شباهت دنیا

مرد می ترسید زنش شوهر کند
مرد می ترسید قاشقش از دستش بیافتد
مرد می ترسید نگهبان کارخانه راهش ندهد
مرد می ترسید انجیل را جای قرآن بخواند
مرد می ترسید زباله ها را به موقع دم در نگذارد و زندگیش را گه بگیرد

مرد می ترسید با جوراب بخوابد
مرد می ترسید قرص های تقویتی اش کار نکنند و زن جیغ بزند
مرد می ترسید ساعتش متلاشی شود
مرد می ترسید در خیابان یک گلوله به اشتباه به او بخورد.
مرد می ترسید فیلتر سیگار هایش فاسد شده باشند و زهر استنشاق کند
مرد می ترسید یک شب مرد کنارش بخوابد
مرد می ترسید خمپاره بخورد به گلدان لب پنجره.
مرد می ترسید صفحه لپ تاپ برای همیشه رنگ آبی نفتی بگیرد
مرد می ترسید بند کش شلوار رییس در برود و گرد و خاکش همه را کور کند
مرد می ترسید انگشت بچه اش برود لای فن کامپیوترش
مرد می ترسید برگ ها از نوک تیزشان بخورند فرق سرش
مرد می ترسید مرد آنطرف چراغ سبز خوابش ببرد و شاخ به شاخ شود
مرد می ترسید چاله چاه شود و یک پایش برای همیشه در تاریکی محو شود
مرد می ترسید هوا سنگین شود درهای خانه دیگر باز نشود
مرد می ترسید روی تخت بیمارستان غارتش کنند

مرد می ترسید.
مرد تصمیم گرفت قبل از ترس بمیرد تا مرد بماند.


مَرد مُرد.

پانوشت: زیباترین شباهت دنیاست شباهت این دو کلمه!

ما آینه ی حکومتیم!!!

نمی دونم از کجا آغاز کنم که به کسی بر نخورد و تلاش ها و زحمات فراوان تعدادی که برای وطن شان و مهمتر از آن برای انسانیت و آزادی و صلح جنگیدند پایمال نشود. طرف این نوشته ی من معدود و اقلیت بردبار و منطقی نیست که شرافتمندانه می جنگند، تعصب چشمشان را کور نکرده و به حقوق مخالفانشان احترام می گذارند. روی صحبتم با انسان هایی نیست که انسان وار زندگی می کنند و چشمانشان از هر قضاوتی متعصبانه، خالیست!

شاید اشتباه می کنم، اما اذعان می کنم که این نوشته فقط بر اساس شواهد و تجربیاتم نوشتم و بس!بیشتر یک درد دل است.ادعایی نیست.

شاید بهتر باشد بی مقدمه بگویم. ما ایرانی ها به شخص و به صورت فردی به نوعی مقیاس کوچکتری از حکومت هایمان هستیم. مقیاس کوچک شده ی کسانی که در مسند قدرت هستند.ما ایرانی ها معمولا سبکی خاص برای زندگی کردن داریم از نوع سیاه و سفیدش با کنتراست بسیار بالا.اعتقادات و گرایش های خاص خود را داریم و به ندرت خلافش را می پذیریم .اما این نه به آن معناست که این ویژگی فقط مختص نژاد ماست،نه ، اما تفاوت ما در غیرتی بودن و ناموس پنداشتن اعتقاداتمان است، شاید به این خاطر است که به ندرت بحث دو نفر از ما با نظرات مختلف به نتیجه می رسد، تا ابد ما سر حرف مان می مانیم و به جای گوش دادن در پی جوابی کوبنده تر هستیم برای طرف مقابل.حکومت هم همین کار را می کند.آنها هم به همان اندازه ی ما به اعتقاداتشان ایمان دارند!

تراز ما احساسات و اعتقاداتی است که ریشه در فرهنگ و سنت های ما دارد.نقد های ما، تشویق هایمان ،تنبیه ها و اسطوره و قهرمان پروری ها و فاحشه خواندن دیگران ،همه و همه ریشه در فرهنگ قضاوت سیاه و سفیدمان دارد. اغلب دیدمان از یک روزنه است، دوست نداریم معلق شویم در احتمالات، باید قضاوت کنیم و بلافاصله حکم...حکم هایی که گاهی زندگی هایمان را متلاشی می کند.سرشار از تعصبیم.حتی کسانی که ادعای منطق می کنند کافی است کسی از زاویه دید احساس و عرفان برایشان بگوید...یا پوز خند می زنند یا غضب آلود می شوند...اما نمی دانیم که شاید اگر کمی و فقط کمی گوش دهیم می بینیم که هر دو یک حرف می زنیم.

کافی است یک بار که کسی به حق یا به نا حق از ما انتقاد می کند یا به ما اعتراض می کند و بعد ما بالای منبر می رویم تا حکمش را کوبنده تر صادر کنیم، در همان لحظه، یک آینه جلوی صورتمان بگیرند تا ببینیم چگونه خشم از چشممان بیرون می زند، آنگاه شاید برایمان اندکی از خشونت های کور کورانه ی حکومت هایمان توجیه شود.

ما اینگونه بزرگ شدیم، فرهنگ گوش دادن ، دوستی و مذاکره را نیاموختیم، یاد گرفتیم چگونه تهمت بزنیم، پیش داوری کنیم،تمسخر و تحقیر کنیم، بی دفاعیه و وکیل محکوم کنیم و همه را یکسان بپنداریم. دنیا را ما با تفاوت هایش نمی خواهیم، دنیا را آنگونه می خواهیم که به آن اعتقاد داریم.کشور، حکومت، سیاست و دنیا را ملک شخصی و نهایتا ملک خودمان و گروه همفکرانمان می دانیم.دیگران همه در اشتباهند.

ما صلح نیاموختیم، کم پیدا می شود در نسل ما که دعواهای پدر و مادرمان را ندیده باشد و فرهنگ آزاد بودن و دوستی را در کودکی آموخته باشد. به ما یاد دادند اطاعت کنیم و نپرسیم، بپذیریم و ما هم اگر چیزی می خواستیم و نمی پذیرفتیم باید هق هق می کردیم و بعد جیق جیق. بزرگتر که شدیم دعوا و قهر و فرار را هم یاد گرفتیم تا به خواسته هایمان برسیم اما یاد نگرفتیم با پدر و مادر هایمان دوستانه مذاکره کنیم.کدامین ما از دروغ و ریا پاک هستیم. کدامین ما که دم از دموکراسی و روشنفکری می زنیم نامه های اداری و درخواست های کاریمان را خالصانه می نویسیم( می دانم و زیاد می شناسم کسانی که خالصانه زندگی می کنند، همانطور که اول ماجرا گفتم شما خودتان را فاکتور بگیرید  از ضمیرِ ما) کدامین ما همه چیز را به مادرمان راست می گوییم.چند بار در برابر پدر ها و مادر هایمان ایستادیم تا از روابط جنسی و سیگار و اعمال خلاف عرف خانوادگی مان دفاع کنیم؟اگر کارمان درست باشد باید بیاستیم و بگویم و بدانیم که این حق ماست،حتی به اشتباه...اما ما ترسیدیم و برای ترس دروغ گفتیم.دولت مردها هم می ترسند و دروغ می گویند!!!
  کدامین مان به هر بهانه ایی در گوشه های تاریک زندگی مخفی نمی شویم که از حکومت هایمان  انتظار درستکاری و راست گویی داریم. کداممان دنیایمان را با راستگویی حکومت می کنیم که می گوییم کشورمان باید با راستی و درستی اداره شود.کداممان در زندگی شخصی مان رانت خواری نمی کنیم و به دنبال آشنا و فامیل نیستیم که کارمان راه بیافتد.کدامین ما خودمان هستیم؟!؟
کدامین ما شرافت را به پول، رابطه جنسی، عشق، قدرت و کار نمی فروشیم؟؟؟؟؟؟؟؟

کمی پا از خانه بیرون بگذاریم می بینیم که چگونه ناموس و غیرت و حس مالکیت در جامعه ما ریشه دوانیده و چه انتظار بیهوده ایست، آزادی و دموکراسی در جامعه ایی که انسان ها نسبت به هم حس مالکیت دارند و حتی در فرهنگ فحش دادن هم این فرهنگ مالکیت کاملا محسوس است...از خواهر، مادر یا خوش شانس باشیم از عمه هایمان مایه می گذاریم!!!!!و این بخشی از فرهنگ غیر قابل انکار ماست که برای همه ی ما تا حدی صدق می کند...

کافی است کمی خیابان ها را متر کنیم.می بینیم چگونه مردم مالک خیابان می شوند و این حس مالکیت با توجه به مدل ماشین، حجم،طول و عرض مردانگی!! طول پاشنه و میزان زنانگی و ...در تغییر است و توجیه ایی برای زیر پا گذاشتن قانون! کافی است نگاهی به نگاهای خودمان بیاندازیم، به خط کش هایی که در چشمانمان جا داده ایم. مرز بندی های ما، ما را از هم جدا می کند، این محله های بالا و پایین شهر ها نیستند که ما را جدا کرده است، این اسم گذاری های ماست که با آنها برای خودمان دیوار بکشیم که مبادا پرستیژمان خدشه دار شود.نگاه ما به کارگر ها، راننده تاکسی ها ، مهاجر ها، ریشو ها، حاجی ها، پانکی ها، کرد ها،سیبیل در رفته هاو این لیست تا ابد می رود...این است معیار هایی که وزنه های ترازوهای قضاوت های کیلویی روزانه ما هستند، چه انتظاری می رود از ترازوهای دستگاه قضایی کشورمان.

شاید بهتر باشد گاهی برویم و بکپیم در اتاق هایمان و کمی به خودمان اعتراض کنیم و سر خودمان فریاد بکشیم و ببینیم ما چقدر فرق داریم با دولت مردانمان و ببینیم حداکثر جامعه چقدر فرق دارند و کاش خود را بیشتر در آینه ببینیم. شاید باید از خودمان آغاز کنیم.کاش دیگر به راحتی خط نکشیم و پیش داوری نکنیم، صبور باشیم و آگاه.

شاد باشید.
تاریخ این نوشته بر میگردد به حدود دو سال پیش و اخیرا باز نویسیش کردم و دیدم شاید جایش باشد حرف دلم را در میان بگذارم.

فرزاد زمانی.
۲۷/۱۱/۱۳۹۰

یک داستان کوتاه کوتاه واقعی


مرگ نزدیک است.
قلب کار نمی کند.
رگ های مغز باز نیست.
دود سیگار پایین نمی آید.
امید از بغض گلو پایین نمی رود.
خیابان سبز نیست.
نامه ایی نمی آید.
گریه نمی آید.
رفیق چیزی نمی گوید.
.
پیرمرد سیگارش را نمی کشد.
ناو های جنگی به گل نمی نشیند.
دست چپ کار نمی کند.
همسایه شکایت نمی کند.

بند پوتین بسته نمی شود.
ساعت هم تیک تاک نمی کند.

تنها یک است دارد این داستان . یک است.یک است.یک است.است........است.

دیگر هیچ چیز نیست بعد از آن یک است.

مداد شمعی

 
مداد شمعی بافت پیوسته ایی ندارد همانطور که بافت و اجزای بدنش بافت پیوسته‌ایی روی خط زندگی نداشت.دیروز مُرد. همسایه اش بز داشت.یک بز سیاه که از شاخ های سفید کج و ماوجش می ترسید. شاخ هایش قرینه نبود. همسایه می گفت مادرش پوست مرغ می خورده و کاغذ باطله های شوهرش را که در وزارت فرهنگ کار می کرده.شاید جوهر کاغذ باطله های وزارت فرهنگ هرمونی بوده است و بز مادر را از راه راست خارج کرده است.اما همه فرض بود و بی اهمیت.آن بز سیاه ترسناک بود.هوش آدمیزاد داشت.دقیق مثل آدم ها ،هوش شکاک، هوش بد بین. روزنامه را قبل از جویدن می خواند، کمی ابرو هایش را بالا و پایین می کند،دمش را تکان می دهد به گونه ایی که گویی دارد به همه سیاستمدارها و تحلیل گرها و نویسنده ها فحش خواهر و مادر می دهد.مثل برادر من صفحه حوادث را بیشتر دوست دارد.جوری می خواندش که انگار از همه دنیا برایش واقعی تر است. بعد از قسمت بهداشت و سلامت روزنامه شروع می کند به گاز زدن. صفحه ی اول را هم هرگز نمی خورد.حدس می زنم به معده و دستگاه گوارش نمی سازد.زیاد عکس مبتذل دارد صفحه ی اول.بماند این بز همسایه مرا ساعت ها در بالکن خانه سرگرم می کند اما گاهی جوری به من نگاه می کند که می گوید برو گمشو می خواهم تنها باشم و بعد شاخ های عجیبش را جوری تکان می داد که اگر نروی کونت را پاره می کنم.

ساعت پنج نعره اش بلند می شود.شاید تنها خاصیت حیوانیش همین سحرخیز بودنش باشد.مابقی همه شبیه انسان است. اگر به تناسخ اعتقاد داشتم می گفتم روح یک نابغه ی هوس باز دیوانه در جسم این بز است.شاید موتزارت.

صبح ها که از خواب بیدار می شوم، پای چپم از بدنم جدا شده، باید با دست هایم از روی زمین جمع اش کنم،بگذارمش در تختم،بچسبانمش به لگن،بگذارم خون را از ملافه پس بکشد تا جوش بخورد.مرز توهم و واقیعتم را نمی دانم کجاست اما این چیزیست که من هر روز صبح در تختم می بینم و این واقعه مرا می ترساند.من از متلاشی شدن می ترسم.از بچگی پدر و مادرم می گفتند مواظب باش، مراقب باش، حواست را جمع کن.هنوز نمی دانم چرا؟چرا باید مواظب باشم.من بدون حس احتیاط آفریده شدم.بدون ترس.شاید برای همین است که زندگی راحت نیست. همه ی کسانی هم که فکر می کنند، تولید می کنند و تغییر می دهند در کل شکست می خورند و دنیا را بیشتر در اشتباه غرق می کنند.شاید چون مواظبند.طبیعت یک واقعیت است که نیاز به مراقبت و مواظبت ندارد، کارش را می کند، ما مراقبیم و مواظبیم چون ضعیفیم.همین.این انسان است که مدام تغییر ایجاد می کند، چیزهایی می آفریند و بعد از همان چیزها می ترسد.مثل فیلم های ترسناک.یک سری یک چیزهایی می سازند تا یک سری دیگر بترسند.دنیا هم همین طور شده.یک سری جنگ می آفرینند که یک سری زندگی کنند و یک سری دیگر بمیرند.جنگ می آفرینیم و بعد از جنگ می ترسیم.این است ذات سخیف شده ی انسان. همه پول را آفریدند و حالا مثل (چیز*) از پول می ترسند.مضحک است. مدام می ترسیم.می ترسیم نمره یمان کم شود.پدر دعوا کند.اخراج شویم.بیکار شویم و می ترسیم که پول در نیاوریم و می ترسیم و می ترسیم و می ترسیم.زندگی می کنیم که بترسیم.گاهی هم که نمی ترسیم و به قول آنها که می ترسند دیوانه می شویم و بعد متهم و بعد مجبورمان می کنند که چند برابر بترسیم چون از زندگی بر اساس ترس عقب افتاده ایم.ترس نوع دیگری از تعریف منطق است.می ترسیم پس با منطق توجیه می کنیم منافع مان را.منطق شاید خود ترس است و منطقی ترین آدم ها ترسوترین ها.

چسب بین مفاصلم تمام شده.نمی دونم چرا.اما تمام بدنم روی هم می لغزد. گویی اعضای بدنم در یک کیسه ی پلاستیکی پر از آب شناور است.همیشه می ترسم انگشتم لای در گیر کند و کنده شود.ترس دارد نه چون درد دارد چون یک انگشت کم می شود و این ترس دارد چون انسان را از بچگی با مشخصات و مختصات مشخصی تعریف کرده اند و هر گونه تغییر در این مختصات ها ترسناک می شود. روح هم همینطور است. اگر با هزار مرزو محدودیت تعریف اش کنی، کوچکترین تغییری می تواند روح را به هیولا تبدیل کند. همه و همه ی اینها دلیل این است که حتی در پیشرفته ترین کشور های دنیا به معلول ها و دیوانه ها خیره می شوند. برایمان دنیا را جاده کردند ،آسفالتش کردند و دورش گارد گذاشتند تا محکوم باشیم به همیشگی ها، به تعریف ها، به استاندارد ها. استاندارد کلمه ی کثیفی است که ذهن انسان را به صورت شیک و اتو کشیده ایی لجن مال می کند. چمن زار ها و جاده خاکی ها ترسناک نیستند، دیوانه ها و آدم های ناقص هم ترسناک نیستند. آنها بکرند. دست نخورده. تعریف به آنها تجاوز نکرده. آنها خودشان هستند.همین.آنها آزادند از جسم و روح کلیشه ایی ما.

گاهی فکر می کردم انگشتی ، گوشی چیزی ببرم که دیگر نترسم. اما چند ترس وجود دارد قبل از عمل.ترس از اینکه متهم شوم به تظاهر کردن که در مکتب انسان های *خاص * و *روشن فکری* مثل من از بزرگترین گناه هاست و بسیار باید از آن ترسید وگرنه تبدیل می شوی به یک انسان عادی و سطحی که خود در حد یک  هیولا ترسناک است و باید از سطحی شدن ترسید و ترس های بعدی اینکه دیگران به خاطر رفتار دیوانه وار من بترسند و مرا تنها بگذارند و زندگی اجتماعی من به مخاطره بیافتد که خود بسیار ترسناک است و انسان باید از تنهایی بترسد.مردم دوست ندارند آدم را تنها ببینند! برای همین نباید تنها بود.تنهایی آدم را افسرده می کند و از آنجایی که افسردگی یک حالت بیمار گونه است و بیماری چیز ترسناکی تعریف شده باید باز از تنهایی بترسی....نمی دانم ولی بترسم یا نه، من دیروز مُردم و الان باید بیدارم شوم و پایم را که از تخت افتاده بیرون جمع کنم و بگذارم سرجایش تا ببینم چه می شود.فردا به این فکر می کنم که بترسم یا نه.امروز دلم گرفته و دل از ترس مهمتر است.

*پا نوشت: می خواستم مثالی بزنم از حیوانی ترسو دیدم از ما موجودات دو پا ترسو تر نیست در این کره ی خاکی ،واژه ی انسان هم برای چنین موجود بزدلی زیاد است.دیدم چیز مناسب ترین است برای ترسوترین موجود دنیا.

هیولای مهره ی هفتم ستون فقرات از بالا

سلام خدا



نگاه کن خیلی آروم دستتو بکش لای زخم چاقو با لبه ی پهنش آرام بیا پایین ،رسیدیم به مهره ی هفتم من جاقو را فشار می دهم تو جوهر زرد رنگ را از لای مهره های ستون فقراتم بکش بیرون.بعد برایت می گویم داستان چیست.الان خسته ام و خوابم می آید.نای بالا آوردن هم ندارم.هر موقعه نجویده بالا میارم باز حالم از خودم بهم می خورد که چرا درست نشخوار نمی کنم که حالم از خودم بهم نخوره و در یک چرخه ابدی قرار می گیرم از بالا آوردن کلمات ناجویده و باز عکس العملم به کلمان نا جویده و باز بالا آوردن یک سری ناجویده ی دیگرو باز و باز آن چرخه های تکراری که اگر گونتان گشاد نباشد می روید و پیدا می کنید در نوشته های قبلی.يادم نبود خدا برایت نامه می نوشتم.نامه نمی نویسم که یک سری ابله بیایند و بخوانند و دلشان برایم بسوزد و آه و ناله کنند که جوان مرگ شد و نه اینکه تو گناه‌ام را ببخشی. خدا برایم از تو یک مانده یا حداقل فرض می کنیم یک اسم.تورا بنده ات به من معرفی کرد.بنده ات رید در قرن بیست و یکم و من ماندم با بوی گه آدمیزاد و یک کتاب که می گفت همسایه ی شما ژیان دارد و ما همسایه نداریم که ژیان داشته باشد چون ما یکتایم. بله دلم برایتان بگویید خدایی که در حین یکتایی چند نفرید که آدمیزاد گه اش بوی کاغذ می دهد.کاغذ با جوهر.ساده نه جوهری که از خون دیگر همزادهایم کشیده باشند.نه نفوس بد نزن،این جوهر را یک کارگر ساخته و یک کارگر دیگه بسته بندی کرده و رییسشان به آنها پول داده و آنها رفتند و آبجو خوردند و سمبوسه و بعد رفتند با همزاد دیگرشان خوابیدند و بچه را ساختند تا باز همان کار ها را بکند.خدا نمی دونم چرا یادم می ره ،حتی احترام و لحن ادبی رو گم میکنم.خدا دو ماهه نخوابیدم.دو ماهه خالص.هیو لا نمی خوابد نمی گذارد منهم بخوابم.می رومزیر پتو هوس هیولا نمی گذارد من به خوابم.تا صبح شیره ی کمرم را می کشد.می کشد می کشد و می کشد.اما تکه ایی از این مایه زرد رنگ مانده در ستون فقراتم که هیولا نمی تواند بکشد بعد کون  ما را پاره کرده، می خواهم خودم برایش بکشمش بیرون شاید گذاشت ما کپه ی مرگمان را بگذاریم.
دختر همسایه زنگ در را زد.باز کردم.به عمرم ندیده بودمش.همسایه ام بود برای یک روز.راه پله ها مثل کوره ی ذوب آهن بود.داغتر از شکافی که دختر را به دو نصف کرده بود.دماغش هم به دو نصف بود.پرسید سوسک داریم در خانه.گفتم کجا.گفت در تختم.گفتم کجای تختت...گفت زیر پتو.می ترسم بخوابم.کاری بکنید.
پاهایم از لای میله ها زده بود بیرون.سوسک آن بین بود.کشتمش حتی بیشتر از ستون فقرات من مایه ی زرد رنگ داشت.ثانیه شمار تیک تاک می کوبید وسط جمجمه ام.تمام عرق های پیشانیم شل می شدند، می رسیدند روی دماغم بعد کش می آمدند تا گودی گردن آن زن چهل ساله.بعد به سمت حلقه می زدند گردن را ،می رسیدند به ملافه و سوراخ می کردند پارچه و فنر و چوب را.یک قطره از پشت سر خرد.از پشت گردنم.مهره ها را یکی یکی شمرد.انگار یک لشکر سواره نظام روی تک تک ستون فقراتم رژه می رفتند.هر مهره از قبلی جدا می شد.مایه اش پخش می شد در ریه هایم و بعد مهره بعدی.هفت مهره در هفت دقیقه له شد.روی مهره ی هفتم ساق پای تک تک اسب ها شکست.سواره ها با کاه خود کمرم را خرد کردند.له شدم.قطره ی عرق که گیر کرد ، زن جیق می کشید.

من خشک شدم با قوسی بر عکس بر کمر.کمر من از بی مهابایی و بی وزنی می شکست.صبح شده .من در خانه ی مادریم.هیچ کس نیست به جز عنکبوت ها.من کودکیم را با شیر گذارندم.شیر مادرم.یک بار این کار را کرده بودم پس باز می توانستم.دو ماه شیر خوردم و دستم هایم را زا سقف آویزان کردم.بعد دو ماه سر سینه هایم لای دنده های قفسه ی سینه ام فرو رفته اند و خدا تو آن هیو لا را بیرون نمی کشی. دو ماه است سر پا می ایستم شاید آن قطره شل شه بیاد بیرون اما نه.خودم ، درش می آورم.اما بگذار برایت بگویم.من نمی دانم آن زن که بود...اما اگر توهمم واقیعت باشد باید هیولا را بکشم بیرون.نمی دونم.خدا انسان تو از تو بیشتر آفرید.به قدری مکتب و مذهب و حزب و فرقه و گرایش و فلسفه و ..و ..... آفرید که حتی بودن را هم می شود نقض کرد چه رسد به واژه مستهجن گناه.همه چیز نقض می شود.حتی من.حتی هیولا حتی خواب هایی که من دو ماه گذشته دیدم در صورتی که خواب نبودم.دو ماه فکر می کردم که خوابم یا چشمانم را بسته اند.چشمانمان را اخیرا می بنندند که دنیا پایدار تر باشد وانرژی کمتری مصرف شود.دو هزار و ششصد و شصت و شش نفر هم مسئله را نقد کرده اند،تعدادی فیلم و کتاب و نمایشگاه عکس و ویدیو آرت و موزیک پست راک هم برایش ساخته ان و اخبار هم تاییدش کرده و جایزه ی اسکار انرژی هم گرفته و پس کار درستی است که در این دنیا چشم بند ببندی مبادا که مثل یابو رم کنی و دنیا را برعکس مجریان اخبار بپیمایی.

گناهم همین بود.من با قطره های عرق حرف می زنم.عرق کردن نشان انسانیت است.انسان زحمت که می کشد عرق می کند.انسان شرمنده که میشود عرق می کند.من هم شرمنده شدم و این شرمندگی در مهره ی هفتم ستون فقراتم گیر کرد.می کشمش بیرون.با چاقو و ناخن  هایم.یک نخود مایه زرد رنگ است.چشم بندم را باز کرده ام.می خواهم برای آخرین بار انسانیت را ببینم.

**این یک داستان کوتاه بود که کاملا بداهه نوشته شده و برای جلوگیری از هرگونه خود سانسوری حتی یک بار هم توسط نگارنده باز خوانی نشده.غلط های نگارشی و هر نوع غلط دیگر را ببخشید.کارم حرفه ایی نیست ....بماند که همه چیز اشتباه است در این نوشته ی من-حتی آخرین جمله ی من.