داستان یک رابطه

جلوی آینه: یک چشم پر خون,قرمزِ قرمز و من فکر کردم دو نفر هستم, هر یک با یک چشم و از دیگری خودم ترسیدم...
پاییز بود, فصل مرگ, زمان جفت گیری....


لحظه ای که با کلمه ی لحظه , حقیرش می کنم به اندازه ی دنیایی بزرگ شد, و او رفت و من این را در چند جمله ی کوتاه با بی رحمی تمام نوشتم تا لحظه بماند.



کسی خواست خودکشی کند و من خندیدم و می دانستم که کسی که می خواهد خود کشی کند,
نمی گوید!!!

پاییز سال بعد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

نظرات