یادداشت شخصی سه

نیمه های شب بود.فکرش را تازه روشن کرده بود.باید آب بندی می شد.همیشگی نبود.همیشگی ساعت پنج بود تا شش  صبح،وقتی آلتش از زور شاش دچار آشوب می شود و قضای حاجت و برمی گشت فرو می کرد در ملافه تا خوابش ببرم،اینبار برق از همه جایش پریده بود،سیخ بود،پلک هایش،بیدار بیدار.نمی دانستم تعجب کند،بخوابد،انگار قسمتی بداهه بود در زندگیش.از آن لحظه هایی که لاس تخمی نمی زند با خودش و کلمات و فکرهایش،با اسم ها،بیشتر اسم زن ها،انگار خام خام بود،نشسته بودم بر لب تخت،خودش را حس می کرد،مچ دستش را،بودنش را،ساده،همین.انگار ذهنش پا پیش نمی گذاشت.می ایستاد بر سر بودن.باز با کلمه ها بازی نمی کرد.گویا لازم نبود.حتی با خودم هم نمی جنگیدم.او بود.من بودم.نشسته بودیم لب تخت.هیچ چیز تخمی نبود.درد هم نبود.کلمه هم نبود.یاس فلسفی و شقیقه و کس شعر هم نبود.یکی من بودم و من.اصلا دوتا هم نبودند.خودش بود و خودش.مخاطب هم نبود.یادش آمد انگار در آن یکی زندگی مخاطب بیشتر زندگی می کرد تا خود بدبختم.بعد گفت چرا.نکبتی چرا؟آخر خب که چی؟آدم به ارگاسم برسد که مخاطب حوصله اش سر نرود.پا شدم.شیر را باز کردم.تا ته،تا آب ولرم رد شود،حسابی سرد شود.لیوان را آب کردم،کف سر ریز شد.نگاهش کردم.یادم می رفت.نه اینکه بخواهد برای کلماتش دنباله پیدا کند.نه یادش می رفت.بعد یادم نرفت.یعنی یادم نبود که چه چیزی را باید یادم می آمد.سر کشیدم.آن چند تا دندان آسیاب آن ته تیر کشید.یادم افتاد وقت دندان پزشکی نگرفته ام.بعد خوشم آمد انگار همه چیز خطی پیش می رود و پیچیدگی ندارد.ابرویش را خاراند.سرش را برگرداند.سه زن نشسته بودند لخت.میان سال.دور میز آشپزخانه.سه لیوان چای داشتند.چای بخار می کرد.بوی هل چای می آمد.چای عطر داشت.دلم چای خواست.اما دلم آشوب شده بود.یادم نمی آمد آرامش قبل برای چه بود که این چیزی را که آشوبش کرده است را پیدا کند.یادش افتاد به دوره آزمایش ریسک.هر عملی را بر عکس می روم تا خطراتش را بفهمم.کدام عمل را.آنجا فقط سه زن میان سال نیمه عریان بود.چهره ها را نمی دید.می دید از پوستشان و کپل هایشان میان سالند.کپل ها هم مثل چهره هایمان عمر می کنند و پیر می شوند.باز این فکر کپل ها آزارش داد.اما انگار اینجور فکر ها روند طبیعی فکرش بود.پس چه بود آزارش می داد.چرا چیزی اذیت می کند اگر همیشه همینطور است.چه چیزی را یادش رفته بود.چایشان تمام شد در این ما بین.کدام مابین.یادم نمی آید.آلزایمر.آلزایمر، در اخبار می خواندم فکر کردم چیزه جالبی باشد اگر به آن هشیار باشی.اما نمی شود،هشیار باشی.الان حس می کنم آلزایمر حاد گرفته ام.اما چرا به آلزایمر فکر کرده ام.اما حس می کنم ما همینگونه زندگی می کنیم.یادمان نمی آید مثلا چرا رفتیم دانشگاه.یا یادمان نمیاید چرا باید این نمره ی جامعه شناسی غرب خوب شود.تمایز ها را فراموش می کنیم.بعد همه چیز را زنجیر وار فراموش می کنیم.بعد شبیه یک غلط املایی در مسیر یک خط تکرار می شویم.چرا بیدار شده بود.یادم می آید.انگار یک چیز خوبی در چشمانم بود.آن سه زن کجا رفتند.راستی چرا سه تا.باید چهار تا می بود.چرا میان سال.من همیشه زن های میان سال دوست دارم.هم سکس شان خوب است.هم برای خودشان زندگی می کنند.درد سر کمتر دارند.تکلیفشان هم معلوم است.یادش می آمد ذهنش بیشتر پیچیده فکر می کرد.مثلا برای دوست داشتن زن های میان سال دلیل های پیچیده تری می آورد که عرف های مادری را بهتر توجیه کند.اما حال ساده تر دلیل می آورم که حتی خودم هم توجیه نمی شوم.یعنی باز من ساده شده ام.دلم می خواست می رقصیدم.اما من پیر شده ام.می ترسم زانویی جایی آرتروز بگیرد.مثلا اگر ساده نبودم اصولا زانوهایم آلازایمر می گرفتند مغزم آرتروز و باز کس شعر و کس شعر.میان سال.هان می گفتم.چای خوب است.اما چرا یعنی پیری ذهن آدم را ساده می کند.چرا یادم نمی‌آید چرا پیر شده ام.اصلا مگر شب نیست.زنم خواب است روی مبل.غیر ممکن است.یادم نمی آید گذاشته باشم زنم روی مبل بخوابد.این مردانگی نیست.مردانگی چی بود.یادش نمی آمد مردانگی را.انگار پاک می کردم همه چیز را.علی شاید بداند مردانگی یعنی چه.علی ساده بود.منم دلم می خواست ساده باشم.همان زمان که همسن این سن های علی بود دلش می خواست اما علی دلش نمی خواست یا می خواست یادم نمی آید علی کجا بود.علی با زن من وآن سه زن میان سال کجا بودند.چرا نمی توانست همه چیزها که حتی در واقعیت به هم ربط پیدا می کردند را فقط فکر کند.فقط فکر کنم.
گریه کرد.
چرا گریه می کردم.
گریه ورقص خوب است.
لعنتی باز این ساعت چرا پنج شد.من نمی خواهم بخوابم.اینجا دارد اتفاقات خوبی می افتد.خب من شاشم نمی آید.کجا بروم در این تاریکی.من یادم نمی آید..

سوراخ فراخ شما نشتی دارد!

شما موجوداتی نیستید جز یک سوراخ فراخ.می گویم شما تا شاید بهتر بفهمید، آنقدر ابلهید که اگر خودم را از شما مجزا و برتر بدانم یا باورم نمی کنید، یا ترشحات روشن فکرانه‌یتان سر ریز می شود و دست به شورش می زنید، مرا نقد می کنید تا شاید مغزتان ارضا شود و آب از آب تکان نخورد، شاید هم اگر با شما همدردی کنم از من اسطوره می سازید و معنای کلماتم در توهم زیباشناسانه‌یتان محو می شود. شما به قدری بی شعور هستید که می ترسید حتی خراشی بر توهمتان بیافتد، شما چیزی جز پسماند واقعیت های زندگیتان را درک نمی کنید. شما نسل فاضلاب هستید. نسل پسماندهای تفکرات بشر، .پسماند هایی که بوی تعفن گه می دهد و جنازه های کرم خورده.اما چرا.

زندگی بر اساس عدد آفریده شده است، چرا.چون من می گویم.من یک روشن فکرم پس می دانم. یک بازه از اعداد.شاید بازه‌ای بین صفر تا دو. ولی اشتباهی در خلقت انسان رخ داد.ترس ، اشتباه وجود شماست.ترس باعث می شود دو دوتای شما چهار تا نشود.علمِ احتمال هم بر مبنای ترس انسان است. انسان می ترسد تعییر کند پس احتمال را حساب می کند که مبادا چوبی در ماتحت مبارکش فرو برود و آب این مرداب زندگی تکانی بخورد.شما همیشه در تکاپوید برای عمق بخشیدن به این منجلاب.تنها گهی که می خورید آن هم در صورتی که اندک درکی برایتان مانده باشد،غر زدن است.

شما موجوداتی هستید که سوراخ هایتان نشتی پیدا کرده است.به خودتان نگاه کنید. مگر غیر از این است که موجوداتی هستید با چند سوراخ که هر چه در آن می ریزید از یکی از سوراخ هایتان نشت می کند، چکه می کند، باز در درونتان، و بعد می گندد و باز چکه می کند.مگر نه این که زندگیتان ختم می شود به این سوراخ ها.زندگیتان از سوراخ شروع می شود،در سوراخ شکل می گیرد و به سوراخ ختم می شود.شما از سوراخ هایتان لذت می برید. شما زندگی را با سوراخ هایتان درک می کنید نه با فکرتان.نه با وجودتان.

جامعه های شهری ما به دو دسته تقسیم می شوند.جامد و گاز.مثل فضای درون فاضلاب. یک بار به جای رفتن به موزه ها سری به فاضلاب های شهرتان بزنید.ببینید نتیجه زندگیتان را.می دانم که تخمش را ندارید.اما باید بچه ها را در دبستان به اردو فاضلاب برد تا عاقبت بزرگسالیشان را ببینند.ببینند به کجا ختم می شوند.شاید که دست از ریدن برداند. بله، ما به دو دسته‌ایم،جامد،گه جامد و گاز،باد معده،بوی گه. گاهی هم تصید می شویم و باز منجمد.موجودی پست تر از شما آفریده نشده، موجودی که به خاطر حفره های تو در تویش در توهمی لجن آلود و لزج غوطه می خورد.

روشن فکرها کسانی نیستند جز باد معده ی آدم های عادی،عوام،مردم. مگر چیزی جز این است که این قشر برتر همیشه در حال نقد شرایط موجود است و مگر به غیر از این است که باد معده نقدی است بر غذای غیر قابل هضم. یک اعتراض. یک اعتراض بد بو که حتی برای سلامت دستگاه گوارش مفید است.روشن فکر ها هم برای سلامت این دستگاه تولید گه مفید هستند. بو بکشید. روشن فکر ها را بو بکشید.بوی گند گه‌اش را خواهید فهمید.

عده ایی کوچک هم در حاشیه ها همیشه می لولند به نام هنرمندان. تصویرگران باد معده. کسانی که این باد معده را،این ذرات معلق پسماند های فکر بشری را ثابت می کنند، تا در فهم گندیده ی خود ،روشن فکران و مردم جا شود.تا آن را ببیند و هنرمندان به زیبایی از گه تصویر هایی دل نشین نقش می زنند،به تناسب مخاطبشان، برای روشن فکر ها پیچیده تر و خلاقانه تر، به گونه ایی که ذهن شما برداشت زیبایی از این منجلاب و فاضلاب پیدا می کند. هنرمندان کارشان این است، رنگ طلا می کشند بر مدفوع فکر آدمی زاد.البته گه داریم تا گه......... مشکل از شماست. از شما ابلهان سست عنصر. شما که یک بعد از وجودتان از سوراخ ماتحتتان نشت کرده، بعد سوم را نمی فهمید.برای همین است که به هنرمندان ایمان دارید.آنها بعد سوم را می فهمنند.وسیله‌ی کارش قرار می دهند و آن را تا دسته در کون مبارکتان فرو می دهند و شما ارضا می شوید.به همین سادگی.

هنرمند ها خاصند.زیرا که همیشه در گازهای پسماند های فکری روشن فکران غوطه می خورند. رنگی خاص می گیرند.رنگ جنازه.سبز لجنی. رنگ غلیظ و تند اسهال.شاید برای همین است که گاهی بعضی از آنها برای شما و مردم تاقچه بالا می گذارند، جوابتان را نمی دهند. غلظت گاز شعورشان ناقصشان را محدود کرده است.هنرمند ها را رها کنید.کار سختی می کنند.همیشه تحت فشاراند.روحشان سایده می شود.از فشار این گازهای متراکم.

و اما شما،شما حفره هایی هستید بسی فراخ. حفره هایی که مدام بدون هیچ محافظی مورد تجاوز واقعیت واقع می شوید. به قدری در تار و پود شرایط و جزییات کوچک حل می شوید که خود ماهیت خود را نمی فهمید و نمی دانید که در یک توهم محض بسر می برید.توهمی تو در تو برای واقعیت ها و نشخوار آن ها. حفره ایی هستید که انتهایتان به ابتدایتان وصل است. از شکستن این چرخه در هراسید.در یک ترس ابدی.از پسماند خود تغذیه می کنید.هر جایش هم دیر هضم بود می شود خوراک روشن فکر ها.برایتان ذوب شان می کنند و باز به خوردتان می دهند. بماند که گاهی میان این چند حالت ارتجاع پیدا می کنید.گاهی هنرمندید،گاهی روشن فکر،گاهی هم مردم.در واقع مرزی ندارید.حفره های تو در تو و به هم متصل.حفره هایی که با توهم‌های واهی پر شده اند.جایی برای درکی جدید ندارید.شما پرید از پسماند های باورهایتان، تئوری های روشن فکرها،اعتقادات پوسیده ی مذهبی و یا عرف های گندیده و مضمحل اجتماعی و خانوادگی. اصلا خانواده به خودی خود وسیله ایست برای تثبیت یک ترس ابدی و تسریع بخشیدن به گسترش این منجلاب وجودتان. برای تنوع هم که شده خود یک بار بشینید سر چاه مستراح و خالی کنید از لحظه ی اول زندگیتان تا اکنون را خالی کنید.یک آینه بگذارید جلوی چشمتان،خود را ببینید،چه چیزی از شما باقی مانده،چیزی غیر از گه؟؟  باز می دانم که حرف هایم یاوه برداشت می شوند.شما معتادید.شما به حفره های پر شده ی وجودتان معتادید.جایی برای این کلمه ها ندارید.

همه ی این کلمات را به هم بافتم اما بی فایده است.شما جرات ندارید.می ترسید تا نوک انگشتانتان را خیس کنید،تا دسته فرو کنید در سوراخ هایتان شاید دردتان بگیرد و به خود بیایید.شاید که جلوی این نشتی را بگیرید.نگذارید واقعیت در وجودتان نشخوار شود و باز نشت کند به دیگر سوراخ هایتان. اما فرو کنید. درد دارد.خیلی هم درد دارد بخصوص از بعضی از سوراخ ها دردش تیر می کشد تا مغز استخوان.اما می ارزد.

کسانی که از مقعد مورد تجاوز واقع می شوند هشیار ترند.گارد نگیرید.دلیل دارم.غرق در توهم لذت نمی شوند.درد می کشند.بماند که می گویند آنها هم بعد از یک مدت نسبت به درد و به طبع به شرایط بی حس می شوند.گشاد می شوند ونشتی می دهند. یک سوراخ وقتی گشاد می شود اعصابش را از دست می دهد.هوشیاریش را از دست می دهد.فراموش نکنید که سوراخی بیش نیستید.پس تنگ بمانید و درد بکشید.

حتما دیده اید. برای نویسنده ها نقطه معنی خاصی دارد.نقطه یک حفره ی تنگ شده است.تنگه تنگ.باعث می شود توهم کلمات را فراموش کنید و فکر کنید.ذهن کثیفتان ختم می شود به یک سوراخ تنگ. سوراخی که درد دارد و هوشیاری.سوارخی که درک می کند.

دودوتای شما همیشه نشتی می دهد.چهار تا نمی شود.برای همین است که درکتان را به شرایط و محیط از دست می دهید. بارها دیدم که در روابط بین آدم ها مشکلی وجود دارد. مشکلات شما از سر نا آگاهی و نادانی نیست.از سر نشتی آگاهی است در لحظه ی تصمیم گیری. زنی و مردی را تصور کنید که دچار مشکل می شوند.قبل از حل مشکل به دنبال توجیه مشکل هستید.خودتان هم آگاهید.اما توجیه می کنید.توجیه اسم دیگر نشتی است.ترس چکه می کند در وجودتان. اما بسیار ساده است.بسیار ساده.(لطفا برای من و برای خودتان دلایل کس و شعر نیاورید،کمی فکر کنید به سادگی قصیه پی می برید.نیازی به حرف زدن نیست.)نیازی نیست تا ذهن را غرق در بوی گند روشن فکرانه کرد تا دیگر ابعاد قضیه را دید.ساده است.نقطه ی اتصال را می برید.تمام می شود.دو عدد است و حاصل ضربشان مشخص.مشکل در چند ثانیه حل می شود. مشکلات اجتماعی و سیاسی هم همینطور.

می دانید، من در مسند قدرت نیستم.اما اگر بودم به عنوان مثال قانون وضع می کردم، می گفتم اگر کسی دروغ بگوید با مشت صورتش را به هم بریزید،اسم اش را هم می گذاشتم دفاع از خود.قانون هم از او دفاع می کرد.اینگونه خیلی از مشکلات جامعه حل می شد،چون پدر مادر هایمان باید یاد می دادند که اگر کسی شما را مخاطب قرار داد و دروغ گفت برای گمراهی شما، خونش را بریزید.دندان هایش را در دهانش خورد کنید.شما شاید از این دستورهای من راضی نباشید.دلیل اش این است که خود دروغگویید و مسلما دندان های سفید براقتان را دوست دارید برای نشخوار کردن. شما از من راضی نخواهید بود.چون نمی فهمید.

فاحشه ها، سربازها و مبارزها، حتی آنها که برای تفریح می جنگند،بوکسور ها و پهلوان ها،خود آزارها و در راس آنها کسانی که خودکشی می کنند در نهایت هشیاری به سر می برند،نابغه هایی هستند که نمی ترسند.مثل شما بیچاره ها سر تعظیم در برابر زندگی فرو نمی آورند. زندگیشان حساب و کتابش مسخص است. شوخی ندارد. بخواهی توهم تخمی بزنی یک گلوله سوراخ بینی ات را به سوراخ ماتحتت لوله کشی کرده است. باید هشیار باشی. مهم نیست بازنده با برنده.اینها هشیارند.آگاهند. یک سوراخ دوار نیستند.شورش می کنند.درد می کشند.آرام.آرام درد می کشند. درد کشیدن برایشان ارزش است، لذت است. به ظاهر اینها در ذهن شما بازننده اند،زیرا که باید از زندگی لذت برد و مثبت بود و خوش بود و خندید حتی در مشکلات ، امید وار بود و هزار کس شعر دیگر که هر روز در فیس بوکهایتان غرغره می کنید.آری آنها زجر می کشند. اما نه این زجر از زندگی شما بسی والاتر است.آنها به خاطر درد کوچکی که می کشند هشیار می شوند به دردی که شما به آن عادت کرده اید. آنها  به این سرنوشت گه مال آگاه شوند. در صورتی که شما در این روشن فکری لزج غوطه می خورید.می دانم شما حتی تخم وارد کردن یک سوزن را هم در دستتان ندارید.شما چیزی نیستید جز حفره یی که بقدری استفاده شده است که دیگر عبور مرور آلت ها را نمی فهمد.به همین پستی. تنها بمانید تنهایی نیز یک نوع از مبارزه است.روشی برای مستصل ها. منظورم از تنهایی نه اینکه بروید یک کشور دیگر، بعد هر شب با دوستانتان بروید بیرون هفته ایی یک بار هم سکس کنید بعد هم بگویید :وای تنهایی. تنهایی یعنی اگر کسی به پنج متری شما رسید بزنید دماغش را خورد کنیدو منظورم از کس مادرتان هم می شود.عشق دوران کودکی هم کس است.اما شما ابلهان فکر نمی کنید و می گوید نه،او برایم بیش از یک کس است.من هم می گویم کس نگوید.کس یعنی هر کسی.... تنهایی منظورم انفرادی بود.
(بدبخت ها خسته شده اید؟ایرادی ندارد.بروید فیس بوکتان را ریفرش کنید، یا سیگاری بکشید،باز برگردید،می شناسمتان،معتادید ومستصل)
حیوان باشید. حیوان بودن سخت است. حیوان ها دو دوتایشان چهارتاست. شوخی هم ندارند. واضح است. پا در قلمرویشان بگذارید سر تعظیم فرو نمی آورند، به زاویه های مختلف قضیه هم کاری ندارند، کاری ندارند شما چه گهی هستید.اگر زورشان برسد، جرتان می دهند،اگر زورشان نرسد فرار می کنند. در ضمن هرگز یک راسو با یک موش آبی جفت گیری نمی کند. قانون دارند.هرکسی رو هر کسی نمی افتد. شیر هم اسب آبی را نمی خورد.این ها فقط زندگی سطحی حیوانات است. راز بقا ببینید همان طور که فیلم آشپزی می بینید.نکته بردارید و عمل کنید.به همه جزییاتی که حیوان ها به آنها احترام می گذارند. نمی توانید مثل یک حیوان آرام باشید.همه حیوان ها در حالت عادی آرام هستند.شما بدبخت ها در عادی ترین حالت هم با خود درگیرید.چه بسا که از حیوان ها بسی پست ترید.

ریاضیدان ها و شطرنج باز ها و امثال این آدم ها که شاید بر چسبی نداشته باشند، زندگی را بهتر می فهمنند. اگر روزی به جایی رسیدید، پول خود را برای وکیل هایتان به هدر ندهید. دو ریاضیدان استخدام کنید. خودشان همه چیز را درست می کنند. در ضمن کلاه هم سر کسی نمی گذارند. دزدی در روابط ریاضی نمی گنجد. آنها دو دوتایشان یک عدد واضح و مشخص است.همانی که باید باشد.نیاز به میان آمدن کلمه نیست.نیاز به توضیح نیست.نیاز به حاشیه نیست.یک عدد است که با انگشتان هم می شود فهمید. رابطه ی عددی عمیقی وجود دارد بین همه چیز. اگر ما هم این عدد ها را می فهمیدیم همه عریان راه می رفتیم.حداقل در خانه هایمان. ما از عریان دیدن سوراخ هایمان می ترسیم. هنرمندان همیشه از ترس های بشری سواستفاده کرده اند و آنها را به شکلی زیبا باز به خورد بشریت داده اند.آری هنرمند ها می دانند چگونه سوراخ هایمان را زیبا به تصویر بکشند. به خود که سوزن نمی زنید.حداقل در خانه هایتان عریان راه بروید.

باور کردن حرف های من سخت است. از شما انتظاری ندارم.رابطه ی شما با نوشته ی من مثل رابطه ی گوسفندان است با نوای فلوت.شاید لذت ببرند شاید هم نبرند.اما چوپان کارش را می کند.می نوازد. شما باور نمی کنید شاید لذت ببرید. زیرا مثل گوسفندان غرق در نشخوارید.نشخوار گفته ها قبلی. بعضی چیزها ته نشین می شود در وجود آدمی زاد. بی فایده است.این بازی با کلمات فقط شما را بیشتر غرق در لذت می کند و هوشیاریتان را می گیرد.سعی کردم زشت بنویسم شاید معنی ها را بهتر بفهمید. اما با کلمه جنگیدن سخت تر است از با زندگی جنگیدن. کلمه به خودی خود یک تکه از هنر است.زیبا. و شما گوسفندان نا توان از کنار زدن این زیبایی برای درک بهتر معنایش. بی فایده است حتی اگر ساعت ها به باد دشنام ببندمتان، تمام حفره های شما با ذرات لزج گه پر شده.جای برای کلمات و حتی دشنام هم نمانده است.

شما که می خوانید،شما که آرام نشسته اید و تا اینجا چشم به صفحه ی سفیدتان دوخته اید از همه ی برده ها، دائم الخمرها، معتادها، مجرمین، بزه کارها بدبخت ترید. می دانید چرا من اگر به کسی غیر از شما گوسفندان اینقدر گفته بودم گه،به قدری هشیار تر بودند که تا این لحظه دو سوراخ ام را به هم پیوند داده بودند.اما شما چی. شما خواننده ها!

 

دو پرده از یک مختصات.پرده ای که در هر لحظه جر می خورد


پرده اول یک لحظه:

حجم بدنم بزرگ می شود.رشد می کند.شانه هایم از هم دور می شوند.گردنم کلفتر می شود.تکیه گاه کمرم پهنر تر می شود و ایستا تر.ساق پا هایم قطور تر می شود و دور بازو هایم از عضله های زیر بغل دور می شوند.پوستم کش می آید.وسط قفسه ی سینه ام کش می آید.رگ های زیر پوستم عریان می شود.گویی انقلابی در راه است.گویی رگ هایم می خواهند انقلاب کنند.همانطور که گردنم تنومند تر می شود شاه رگ هایم پر خون تر می شوند.جهیده به بیرون.گویی می خواهد بپاشد از هم این تن.

همه ی این رشد نه ازسر آن است که محکمتر روی این کره ی خاکی بیاستم.نه از سر آن است که مثل کوه باشم در برابر ناملایمات زندگی،نه از سر آن است که پشتیبان کسی باشم و نه برای عیان تر کردن حضورم در میان انسان هایی که حجمی همیشگی دارند.نه برای بیشتر نفس کشیدن.نه برای بردن سهمی بیشتر از تخت خواب و هم خوابگی و برای جنگیدن و نه از سر سبک سری و قدرت نمایی... این هم کش آمدن فقط از سر یک چیز است.جا باز کردن برای یک درد.دردی که مثل یک حباب درونم رشد می کند.حباب ای از جنس پلاستیک.چیزی که نمی ترکد.هر چه هم خار بخورم تا شاید در گلوگاه وجودم این حباب بترکد،بی فایده است.روز به روز در درونم رشد می کند.گاهی که از دریچه ی حلقم به آن نگاه می کنم می بینم دیگر جایی برای غم باد های روزمره نگذاشته.جایی نگذاشته تا مثل همه برای چیزهای کوچک غصه بخورم.همان طور که بزرگ می شود درد های دیگر را از نوک انگشتانم تف می کند روی کاغذ. کم کم یادم می رود درد دوری را.کم کم دغدغه های عشقی را یادم می رود.کم کم یادم می رود که باید کسی را دوست داشته باشم. مدت هاست کسی را دوست نداشته ام.جایی نیست برای آشوب های دو نفره.همه را حباب اشغال کرده است.فکر می کنم رنگ اش خاکستر ی کبود باشد.چیزی بین سفید و سیاه و بنفش.می ترسم بقدری بزرگ شود که دیگر جایی برای دود سیگارم نماند. می ترسم مادرم را فراموش کنم. می ترسم دوستم را که روز تولد بیست سالگیش کشته شد را فراموش کنم. می ترسم لوتی ها را از یاد ببرم. می ترسم حباب یادم را اشغال کند. می ترسم در قامت یک پهلوان خفه شوم و بمیرم.

پرده ی دوم همان لحظه:

طبل مهمانی می نواخت. چشمها می دوید.هیزی جزو ثابت مهمانی است.هیزی در مهمانی مجاز است. حرف ها فریاد می شد.صدا به صدا نمی رسید. الکل لیوان ها می پرید.البته الکل لیوان آنهایی که مست تنهایی نبودند. دختری با دختری دیگر پچ پچ می کرد. مادری پسر بچه اش را می سپرد به پدرش تا برود روی سن با جوان تر ها برقصد.متاهل ها باید یا خیلی مست باشند یا هنوز در دورانی جوانی گیر کرده باشند تا در این مهمانی ها جا شوند.گویی زود ازدواج کرده است. دختری در لباسی محجوب آرام به سمتی می رفت.می گویند می خرامید.من می گویم ریاکارانه راه می رفت.دختر بچه ها تا معنی دروغ را یاد نگرفته اند نمی خرامند. مردی عرق های گردن اش را خشک می کرد. پسری در حین رقص گره ی کرواتش را شل می کرد جوری که انگار زیپ شلوار را پایین می کشد.دلم می خواست بروم بش بگویم نگران نباش زیپت را هم شل می کنی،کمی زبان بریزی خر می شود. یک زوج آن گوشه ،در تاریکی بار جوری لبخند می زدند که گویی می خواهند به زور یک معامله را جوش دهند. فروشنده نگاهش به لبه ی بار ختم می شد و گوش هایش به اسم مشروب ها و دست هایش به پول. دختری با چشم هایی درشت و کپل هایی به تناسب چشم هایش سعی می کرد دیگران را به رقص وادارد. سه دختر در گوشه ایی آرام با حالتی ناچار تکان تکان می دادند و انگار می گفتند ما هم بازی،ما هم بازی.گویی پا هم می کوبیدند. دو مرد آرام آبجوشان را هورت می کشیدند و خوشحال از اینکه صدایش لا به لای موزیک محو می شود. صاحب مهمانی زمین را طی می کشید.صاحب مهمانی بودن مودبانه ترین و با کلاس ترین حالت جا کش بودن است. دو نفر آنطرف تر سیگار به دست منتظر بودند تا داستان یک زن میان سال تمام شود بروند یک سیگار دود کنند. یک خانم متشخص چنان در گوشی موبایلش رفته بود که گویی دارد یک مقاله ی مهم فلسفی را برای کسی می فرستد و هر کس به نوعی غرق در دنیایی که برای چند ساعت وجود داشت و بعد همه باید بر می گشتند به واقعیت.

من بیرون در از یک چشمی این صحنه را می دیدم و سیگار هایم را کون به کون می کردم.
این بود مختصات من در زندگی.در نقطه ای به انتظار پایان مهمانی.

خاطرات سگ مستی های قهرمان

خودم هستم،قهرمان.می نویسم به خصوص وقتهایی که خودم مست است یا خسته است.من با خودم زیستم اما او بیشتر از من بود.

ساعت هشت شب،جرعه ی آخر ودکا را سر کشید.راه افتاد.می دانستم می نشید در وان سیگار می کشد.به هر حال ما یکی هستیم.همان طور که راه می رفت شلوارکش را درآورد.بعد شرت.تی شرت.ساعت.شیر را باز کرد.نشست لبه ی وان.من هم کنارش.شروع کرد به پیچیدن.گفت تو هم می خوای.گفتم نه.وان پر می شد.قهرمان و من زل زده بودیم به کاشی ها.می دانستم برنامه ایی ندارد.من هم نداشتم.اما می دانستم به کجا ختم می شود.

وان پر شد.سیگار را گذاشت لای لب،مرا نشاند آن طرف وان،لیز خورد زیر آب.چند حباب از لای نشیمن گاهش روی آب جهید. کمی پرز لای نافش بود که شناور شد لای حباب ها.تا گردن رفت زیر آب.مرا با پا هل داد عقب.قبل اینکه دستش خیس شود، آتش زد.گفت: قهرمان به ازای هر پک یک نفر از خاطراتم را می کشم بیرون برایت می گویم تا تنها نباشیم،تو هم بنویس.من براندازش می کردم.کرم ها را لای پایش زیر بیضه اش می دیدم که مجنگیدند.اما قهرمان مست بود و نمی فهمید.

یکی یکی خاطرات را می گفت.شروع کرد. سید رضا کتاب فروش نزدیک دادگستری، برایم پینک فلوید می گذاشت،صادق هدایت و چوبک بهم می فروخت،می نشاندم لب جوب با هم قهوه بخوریم، اولین بار که اروپا را چشیدم با او....پک بعدی. زنه فاحشه ی پسر خاله ام که با هم مشاعره می کردیم.او شروع کرد.در جمع نشسته بودیم شعری خواندم،جوابم را داد،جوابش را با خیام دادم،او گفت جوابت را برایت تکست می کنم،شماره ات را بده،همه حتی پسر خاله ام فهمیدند که قرار است بنده واژن زنش را مورد عنایت قرار دهم.اما ما فقط مشاعره...پک بعدی.مادرم. سخته. تو مستی سخته آدم از مادر حرف بزنه.اگه همه دنیا سیاه بشه، بوی لجن بگیره،اگه من عجیب ترین قهرمان دنیا باشم، اگه دنیا به آخر برسه، بازم برایم این کلیشه یک ایمان است که مادر زیباست و زیباست و زیباست و ... پک بعدی.زال. توی کافه دیدمش.از همون روز اول فکر می کردم با یک زن شوهر دار می خوابد، اما از همان روز اول دوست دختر داشت و دوست دخترش خبر نگار بود ،زال با یک زن شوهر دار...پک بعدی.نه.نه.آخه جزو خاطراتم نیست.جدیده...دینا مثه سودوکو می مونه،جدول عداد،باید حلش کرد،باید...نه بیخیال نباید جدیش بگیرم...کتاب فروش، سید رضا معرفیش کرد،بیشتر ازش فیلم می گرفتم،فکر می کنم مریض است،روند و سیر فیلم هایی که به من معرفی کرد ختم شده با فیلم سالو ،از آن روز می ترسم که سر دسته ی مافیا باشد...

نه،قهرمان رسید به آخر و تمام ودکا ها و چیپس ها را در وان حمام بالا آورد و کار من تمام است و باید ساعت ها خودم را به خاک بمالم تا از این بوی گند راحت شوم

برای سهیل...

دنیای وارانه ایست.

دلش یک قیف بود.هرچی می ریختی رد می کرد.چیزی در دلش نمی ماند.جنس را خوب می فهمید.شال را خوب می فهمید.بو را زندگی می کرد. از آن هایی بود که ادای انتلکت ها را در نمی آورد.برای خودش بود.کم بود اما خوب بود.عمق داشت.بغل را می فهمید.قصه ی غصه اش این بود که مکان بودن هایمان از او دور بود.زن را بهتر از من می فهمید.خنده را هم. ساقی بود.ساقی عشق.

ظاهرش این بود که جا مانده است از قبیله ی فرشته های اطرافش.نمی خواست فرشته باشد.نمی خواست کیمیاگر بخواند.نمی خواست دنیای صوفی را بفهمد.می خواست بخندد.اکبر را بیشتر می فهید تا زهرا...موز برایش میوه ایی نبود که در ظرف باشد.موز و اکبر خنده اش بودند.با زندگی زیاد شوخی می کرد.زندگی با او جدی شد.حتی دلش نمی خواهد من جدی برایش بنویسم.شاید چیزی ندانم اما او جدی بودن را نمی خواست. خروس ها را به درنا ها ترجیح می داد.

مسیر خانمان یکی نبود.اما با هم می رفتیم.راحت می نشست.حرف می زد.تند حرف می زد.زیاد برای گفتن داشت. رفیق بود.خیلی. مرد بود.مردی که زندگی را خوب می رقصید. فیلم بود.از آن فیلم هایی که زن و شراب و رقصش زیاد است. دلش نمی خواست.دلش نمی خواست که تویی که این را می خوانی نصیحت کنی.جدی باشی.فلسفی باشی.سنگین بودن را دوست نداشت.دلش نمی خواست آدم ها اتو کشیده حرف بزنند.دلش نمی خواست با ایما و اشاره حرف بزند.با چیزی که لای پا بود صاف و صادق بود.چه کیف باشد چه انگشت آخر.همون بود که بود.می دونم الان که بحث لای پاست و الف های گرد می شوند به واو خوشحال تر است...بومی  بود.مال آنجا بود که بود.جمله را با خر شروع می کرد.لحجه داشت.سکسی اصفهانی حرف می زد.افتخار هم می کرد.من هم بش افتخار می کنم. دلش نمی خواست زندگیش پر باشد از چیز هایی که یک روز از زندگیش یک کتاب بنویسند...فکر کنم دلش می خواست زندگیش خلاصه شود به یک کلمه:خوشی...همین ...دلش می خواست یه نمه بارون بزنه و بله...دنیاش ابری می شد اما خودش خورشید بود.می دونم داره الان بم می گه کس نگو سالار...اما من می گم. دلم تنگ شده واست...واسه درد و دلات که کم بود اما ... واسه اون شال.واسه او شبی که مسافرتو بغل کرده بودم.واسه آهنگ بابا کرم.واسه عفت.

غافل گیرمون می کرد تو کافه. می دونست مارو کجا پیدا کنه.اما ما پیداش نمی کردیم و چشم هاش پر می شد از تنهایی. می پرسید چرا. بعد لودگی می کرد،می خندیدیم. اونقدر ساده بود که نمی شود با کلمات زندگیش را تباه کرد.می خندید.مگر چند مدل می توانم بنویسم که سهیل می خندید.سهیل خوش بود.سهیل فقط بود.حالا نیست.او باز می خندد.سهیل تا وقتی بود خوب بود.وقتی هم رفت باز خوب رفت.روز خوشی.

این ما بودیم و ما هستیم که نمی خندیم.که زندگی را ساده نمی بافیم. می خواهیم کتاب زندگیمان هزار صفحه داشته باشد پر از سیاه وسفید.او زندگیش یک صفحه بود.پر از رنگ.ما ریدیم.

سهیل اون آخرا بم گفت خره درسمو می خونم میام خارج پیشت...سهیل چی،خره تو که نیامدی ما را گذاشتی تو خماری،اما بدون من درسمو می خونم بعد یه روز میام پیشت.جیگردا.

داستان یک شب آقای نیم کره سمت راست مغز


خواهی ،نخواهی فشار می آورد،درد می گیرد.گاهی دل آدمیزاد می ماند لای در. له می شود.کبود می شود.مثل وقتی که ناخن را جای می گذاری لای چکش و دیواروبعد بنفش می شود...گاهی فکرم له می شود،بین همه ی نا امنی های زندگی . گاهی خسته می شود از نمی دانم گفتن ها.گاهی می ترسم از جا ماندن مغزم لای چرخ واگن های پدیده ها و ریل های آهنی. می ترسم عصاره سبز رنگ بجهد بیرون روی خاک...چرق چرق له شود.حالم بهم می خورد.از فکر های له شده ام حالم بهم می خورد.

مغز یک جسم نرم تو در تو نیست.مغز پیچیده است.ما ساده اش می کنیم.ما در حد دل و روده ی گوسفند ساده اش می کنیم.وقتی هم فکر می کنیم دقیقا مثل وقتیست که قصاب گه را با دو انگشت شست و سبابه به بیرون می ریزد.فکرهایمان بو می دهد.مغزمان در حد سیرابی هم نیست.

سمت راست صورتش درد می کرد.دلش می خواست از چشم بشکافدش.سر رشته ی مغز را ببندد به پشت چشم راست و همه را بکشد بیرون.اما نمی توانست.از یک چیز می ترسید.باید بکشد بیرون.سمت راست شبیه زیر زمین هایی شده است که بوی ترشی گندیده و دنبه ی فاسد شده می دهند. همه  چیز تلنبار شده است روی هم ، گوشه ی اتاق. کاندوم هایی که به هم گره خورده اند.پوشک بچه ای که گویی اسهال داشته است.کاغذ هایی که با آنها چرک گلو را بیرون کشیده اند.داروهایی که همه تاریخشان گذشته است.همه ی سرم ها و شربت ها کپک آبی رنگ زده اند.موریانه ها عنکبوت ها را می خورند.صندلی آن گوشه افتاده که پایه هایش در اسید کف اتاق حل شده اند،در اسیدی زرد رنگ، در شاش.چرم روی صندلی را به اندازه ی حفره ی چاه مستراح سوراخ کرده اند.زنی در لباس عروس ایستاده است و به جایی نگاه نمی کند.دامنش و موهایش رنگ زرد گرفته اند و در اسید کف اتاق غوطه می خورند.تمام دیوارهای اتاق حکاکی شده است از جای مدال ها،لوح ها و مدارکی که دیگر اعتبارشان گندیده است.

زن شکمش ورم کرده است ،رو به بالا. پایه ایی شده است برای سینه ها آویزانش.چهره اش زیر آرایشش پیر شده است.اما نقاب آرایشش هنوز جوان و شاداب.پوستش از زیر آرایشش چروک شده.لابه لای چروک های صورتش تخم حشراتی است که با او عشقبازی کرده اند.هر شب چندتایی از کرم های زیر زمین با او عشق بازی می کنند.او بدون اینکه به جای نگاه کند ممتد آه می کشد.هر بار که آه می کشد یک تخم میان چروک هایش می گذارند.هرگز تخم ها بچه نمی شوند.تخم ها ی جدید تخم های قبلی را می خورند. بازمانده ها تغذیه ی تازه عروس می شوند.کرم ها روی زانوی های ور کرده می نشینند تا شب شود.شب ها به نوبت عشق بازی می کنند.زن را ترک نمی کنند.هفت تا بودند . گاهی پنج تا می شوند.کسی از آن دوتا خبری ندارند.شک هست که آن دو هم جنس گرایند و در پوشک بچه قایم می شوندو چشم خدا به دور آنجا کون هم می گذارند.به هر حال ما نفوس بد نمی زنیم.اما هر هفت کرم هزاران سال است که به زن وفادارند و خالصانه می پرستند او را و با عشق با او نزدیکی می کنند.هر شب و بی وقفه.نمی گذارند زن از پا بیافتد.می دانند این عشق بازی ها غذای روح و جسم زن است.مردانه از او مراغبت می کنند و تخم های مرغوب برای چروک هایش آفرینش می کنند.اما نمی دانند زن به کجا نگاه می کند.

سقف اتاق یک پوست سر بر عکس است.ریشه هایی از آن رشد کرده است.ریشه هایی که از درد به خود می پیچند.ریشه هایی که گویی یک عمر کشیده شده اند تا بیرون بیایند.ریشه هایی که کش آمده اند.ریشه هایی که به رنگ بنفش می مانند.ریشه هایی که یک قرن فقر،اسارت،شکنجه ،درد، عذاب، توهم،تقصیر، تحقیر،تنهایی،تلخی، سوزش و هزاران رنگ کدر دیگر را انعکاس می دهند.سوزشی دردناک.سوزشی که بوی گوگرد می دهد و آزمایشگاه های کارخانه های دستکش سازی. بوی سنگ فرش های اداره ها را می دهند.ریشه هایی که ریشه در هیچ کجا ندارند.ریشه هایی که فقط به پوست گره خورده اند. ریشه هایی که از میان مرده اند.اما ریشه یشان هنوز زنده است و درد می کشد.

سمت راست مغزش را گه گرفته است اما نمی تواند آن را بیرون بکشد.با دست چپش زیاد کار می کند.فقط با چشم راستش گریه می کند....

قناری ها هرگز از یاد نمی روند

غده ی سرطانی را می شود لمس کرد،می توان بزرگیش را دید یا با نوک انگشت یا عکسی ،اشعه ایی چیزی، می شود با چاقو و تیزی افتاد ،بدن را جر واجر کرد بیرونش کشید،با آن جنگید،یا زنده می مانی یا میمیری،اما تکلیفت روشن است...سرطان داری.کاری ندارد به گذشته ات،آسمان و زمین هم جابه جا شوند باز تو سرطان داری،همه ی دنیا را هم به پایت بریزند باز همان است و همان...اما اگر فکرت سرطان گرفت،.....نمی توانم چیزی بنویسم بعد از این چند نقطه.چون علم نمی تواند فکر را اسکن کند،انگشت نمی تواند فکر را لمس کند ،و تو نمی دانی داری یا نداری،حتی اگر شک کنی نمی دانی بد خیم است یا خوش خیم...باید همه فکر های را شخم زد بعد دید آیا چیزی قلمبه بیرون می زند...چیزی هست لابه لای فکرهایم که بو بدهد...چاقو را باید تیز کرد،تیز تیز افتاد به جان فکر ها،حرف ها،عقده ها،حس ها،زر ها،دروغ ها،شر و ور ها،چرندیات...شاید سرطان باشد.
 
کم و بیش جمعشان کردم،دو سال زندگیم در فیس بوک را،شاید ذره ایی کوچک بود از همه یفکرهایم،شاید قسمتی ناچیز،اما وقتی کنار هم گذاشتمشان بعضی جاها قلمبه می زد بیرون...می دیدم.بعضی مال دیگران بود نوشتم.بیشتر مال خودم بود.بیشتر فهمیدم که کم فکر می کنم.فکرم کم کاری دارد.شاید یک روز درست و حسابی افتادم به جان فکرهای گذشته ام چیدمشان کنار هم...تا تابلوی سرطان فکرم را زیبا تر تصویر کنم.
 
از مهر سال هشتاد و هشت:
 
"...سالها بايد ميگذشت تا بدانم كه دو گربه وقتي روي ديواري باريك به هم برسند بايد يكي برگردد تا راه باز شود براي ديگري. و چون هيچيك كوتاه نميآيد اين كشاكش آنقدر ادامه پيدا ميكند تا سرانجام زور يكي بچربد به ديگري..."(نمیدانم)
 
برخواهم گشت...
"مرگ را پر طبل تر از زندگی‌ خواهم سرود"‏ (نمی دانم مال کیست)
من یک زندانی بدنیا آمدم...در سیاه چال خودم...
باز در این جهنم خونین....
"چه میهمانان بی دردسری هستند مردگان"...پناهی
"درد من تنهايي نيست؛ بلكه مرگ ملتي است كه گدايي را قناعت؛ بي عرضگي را صبر و با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مي نامد. ...گاندي"
"حال همه ما خوب است اما تو باور نکن"(یادم می آید خسرو شکیبایی دکلمه می کرد،شاید اشتباه می کنم)
"آقای توکلی افزوده بود که تخلف در قوه مجریه زیاد است...زرشککککککک....."
"
 
هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:

گوساله ، بتمرگ!"‏...پناهی
 
 
 
کاش این فیس بوک یک فاحشه ی واقعی بود،بنابراین می توانستم ....
 

لنگ ,استقلال,سوراخ,تاریخ ۲۵۰۰ ساله،نفهم، بی شعور،عقل، جو گرفتن، خروس جنگی،آزادی، ورزشگاه خالی، مملکت بی داور، مردم الاف، رفت و برگشت...سوراخ شد، جر خوردواین داستان ادامه دارد!...
 
 
 
"سیبیل حاشا می کند ضعف را؛ اما تا کجا؟"
 
"نمی شه یه لحظه رو کشش بدیم؟
کش بدرد تنبون کات می خوده...
کش یعنی سردرد...
کش یعنی سیگار...
کش یعنی تکرار...
کش یعنی لیسیدن یک کاغذ بی مصرف که یه روزی لای اون شکلات پیچیده بود.
"‏...پناهی
 
 
"حالا که مرکز جهان امروز تخت خواب یه نشمه ی روسه
دیگه فرقی نداره دنیامون توی دست کدوم دیوسه...
"‏...(نمی دانم مال کیست)
 
 
"گویا مریم مقدس برای خدا کافی نبود،
خواهر مملکت ما را هم پسندید...
"
 
کافه من رو به من وقتی لیوان چای را انداختم: غمی نیست ،انسان یک اشتباه بزرگ است(ترجمه)
 
 
"حس بدیست وقتی همه تورا از پشت می ببینند..."
 
 
"عرق سردی بر کمرم سنگینی می کرد وقتی از هم آغوشی با خاطره دست کشیدم..."
 
 
گلاویزی "گاف" مرگ با "گاف" زندگی...لعنت بر این کلمه ها ,حرف ها و جمله ها...
 
"کاش می شد عادت نکرد...کاش میشد عادت نشد...کاش میشد بار اول ماند."
 
 
"یه پیک زدم فقط واسه شادیت...سک...عینه خودت...سهیل چی ,خره تولدت مبارک...."
 
 
"فیس بوک به افکار آدم,به کلمات,به هنر و و و تجاوز می کند,تجاوز دست جمعی,تجاوز به عنف...همه با بی شرمی تمام انگشتتان می کنند و دل خوشیم که دوستمان دارند...در ایران like معنایش دوست داشتن نیست,معنایش چیز دیگریست....بیلاخ!!!"
 
من باید خیمه ی خود را بسازم...زندگی برای من زیاد است(ترجمه)
 
 
 
"قناری ها هرگز از یاد نمی روند..."
 
 
"بر اساس محاسبات آقای قرائتی, به دلیل اینکه بانوان در دوران پریود قادر به خواندن نماز نیستن بین, سنین 12 سالگی و 50 سالگی زمان زیادی قادر به خواندن نماز نیستند,بنابراین باید زود تر شروع به خواندن نماز کنند تا جبران مافات شود...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 
 
"چرا روزگار با ما نزدیکی میکند...!!!"
 
 
 
"گاهی بقدری ساکن می شوی که عنکبوت ها هم وجودت را انکار می کنند : لبخند"
 
"دوست داشتن بعضی ها مثل زیستن بر لبه ی بام بلند ترین برج دنیاست...کلبه ام را ترجیح می دهم..."
 
 
"امام کاشانی: خسته ام از دوری... کمل...کمل کمل کمی کمل..."
 
 
 
"ای کاش جان زندانی هایی که الان دراعتصاب غذا هستند مثل دکتر مهدی خزعلی و سیدمجتبی هاشمی و بی خبری ازاحمدرضا احمدپور و بازداشت مجدد کوهیار گودرزی و مادرش،به اندازه فرنود راستگو و ماشین لباس شوئی و خاله نرگس،برای مردم مااهمیت داشت"
 
 
"قناری,دلم تنگ است..."

 
 
"ماشین لباسشویم تو این زندگی , تو این کار ,تو این فیس بوک, تو این پایان نامه, تو این مملکت و تو اون مملکت ایضاً..."
 
 
"زمستونو با بوی عیدی سر کنم, این تابستونو چیکار کنم...خدا بیامرز زود مرد, شاید یه چیزی می خوند واسه تابستون های جهنمی..."
 
 
 
زندگی یک تجارت است...بعضی ها عمده فروشند بعضی ها خرده فروش(ترجمه و یادم نیست از کجا بود مال یک فیلم بود)
 
 
"دنیا جفت دستات پوچ....بن بست آغاز هر کوچِ...."(گروه دِ ویز،شاعر را نمی دانم)
 
 
"همینجوری کلا دم مردم ارومیه گرم...."
 
"مثل پارسال باز هم می گویم : چه میهمانان بی دردسری هستند مردگان...پناهی..."
 
 
"هیچ كس چنین خطری رابه چنان خاطره ای تاب نیاورد
از آنكه خیال خوبی ها درمان بدی ها نیست
بلكه صد چندان بر زشتی آنها می افزاید...آهنگ فرهاد
 
 
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
قدر این خاطره را دریابم...نمی دانم مال نیست
 
 
سه. گاهی زندگی در پرسپکتیو سخت می شود، گاهی نمی دانی زاویه ای که در سه کنج اش گیر کرده ای اصل ماجراست یا پویت آو ویو اش. گاهی پرسپکتیو به جای اینکه تکلیف را روشن کند گیجت می کند. آنقدر که هر چه جلو عقب بروی و زاویه دید عوض کنی بی فایده باشد و بی فایده. همین وقت هاست که باید داستان را مثل مقطع طولی دراز به دراز بچسبانی روی دیوار رو به رویت تا بتوانی روابط را درک کنی و بالا و پایین ماجرا را به هم وصل کنی؛ قرار است آدم ها از کجا وارد شوند، کجا دور هم بنشیند، کجا خلوت کنند، کجا روی کتاب خوابشان ببرد، کجا هم دیگر را در آغوش بگیرند و کجا دیوانه بازی در بیاورند، البته هیچ وقت نباید فراموش کرد که گاهی آدم ها راه خروج هم نیاز دارند....لیلا،وبلاگ آن
 
 
"تقصیر من چیست که اساس خلقت عالم بر قتل است"
رضا قاسمی
"جیمز اسمیت، سفیر واشنگتن در ریاض، سناتور جمهوریخواه جان مک کین، ویلیام کوهن، وزیر دفاع پیشین، ری مابوس، فرمانده نیروی دریایی ایالات متحده، دیوید پترایس، رئیس سازمان اطلاعات مرکزی (سیا) و ژنرال جیمز ماتیس، فرمانده ستاد مرکزی ارتش آمریکا در خاورمیانه و آسیای میانه به عربستان می رونند.....برای مراسم تدفین :دی"
 
 
"ما محکومیم به ادبیات، به شیوهٔ مقبول و معقوله ارتباط برقرار کردن،به زیبایی،ذاتاً محکومیم به ستایش زیبایی همانگونه که محکومیم به تولید انبوه، به پورنو و خیانت"
 
 
"تاریخ تکرار نمی شود تاریخ رسما نجاست زده به هیکل ما ایرانیان!"‏(مطمئن نیستم این را خودم گفته باشم)
 
 
"بعضی ها چه ساده خط می کشنند, دیگران را لقب می دهند و اسم می گذارند, که ما بهتریم و فهمیده تر, گویا سال ها انسان شناسی کرده اند و خودشناسی و اگر بنده ایی اشتباه می کند ساده و صادقانه نقدش نمی کنند به گوشه ی تاریک ذهنشان می روند و همه و همه را با خط کش نا منصفانه اندازه می زنند که بگویند ما بهتریم...گویا روح و جسم شان فقط با قضاوت ارضا می شود( روح باید خیلی کوچک باشد که با قضاوت و فضولی ارضا شود)...این دردناک است,شما جماعت ترسو, شما که دنیایتان فقط خودتانید و دیدگاهایتان و باقی همه اشتباه...قضاوت های بی اساس شما سندی است بر بی اعتباری شما.بر پوچی نا تمامتان."
 
 
"الان بم دوستی قدیمی خبر داد که گویا قایقی باید ساخت, انداخت به آب و رفت در 48 ساعت آینده...احتمالا ونزوالا...:دی"
 
 
 
 
"آدمو سگ بگیره, اما جو نگیره : دی"
 
 
 
 
"ترکش عشق تو,بر تاریک من نشست
زخم زبان تو اعصاب من گسست
"‏...۱۲۷
 
 
 
"آزادی جفت وفاداری ست"
 
 
"بالاخره فیلم "شرایط " رو دیدم...جسارت قابل تحسینی داشت که سال ها بود سینمای ایران ندیده بود,شاید جسارت مبتذل اما گوشه ایی از واقیعت بود, روایتی تلخ از چالش های شخصی و جنسی نسل ما؛که هرگز حل نمیشوند مگر اینکه بیان شوند,باز شوند و به نقد کشیده شوند,ای کاش پدر مادر هایمان می دیدند,امیدی به سیاستمدارانمان نیست اونم توی این برهه ی تاریخی اما شاید امیدی باشد به فهم مادر هایمان...شاید ما امیدی شویم برای نسلهای بعد ازما, شاید ما بفهمیم تفاوت ها را و بپذیریم انسان هارا همانگونه که هستند."
 
 
"بی بی سی:'سگ های گرسنه' صاحب خانه خود را کشتند....سگ ها وفادار ترینند اما بهتر است دیکتاتور ها مواظب سگ های گرسنه ی خود باشند!"
 
 
 
 
"گاهی زندگیم به قدری خش دار می شود که انگار تازه کاری آرشه می کشد روی یک ویولن ناکوک, به همان گوش خراشی, اما به امید, اما به عشق...و دیگر جایی نمی ماند برای خبر های سبز, سیاه و صورتی! خبر های صورتی در این شرایط از فحش ناموس هم بدترند!"
 
 
"روزگارم کویریست که نه پرتگاهی دارد برای پرت شدن, نه دریایی برای غرق شدن
سراب است و سراب و سایه ام, اولین معشوقه ام
اشتباهم این بود که کودکیم با شتر ها گذشت, یاد گرفتم شتر بودن را!
"
 
 
 
"گاهی باید از خودم عذر خواهی کنم, بحث می کنم ,زمین می خورم, کوچک می شوم, بزرگ می شوم , باد می کنم, می ترکم......گاهی بغل دستیم دود دست دوم سیگارم برایش کافیست."
 
 
 
"کاش این لعنتی یک در پشتی داشت, خودم و حماقت هایم می رفتیم آن پشت خلوت می کردیم, با هم سیگار می کشیدیم, یکم به هم فحش می دادیم, همدیگر رو ضایع می کردیم,بعد برمی گشتیم به زندگی!"
 
 
 
"صورتم دو بعد دارد، صاففِ صاف است.مغزم از بالا فشار می آورد، شیره ی چشمم جمع می شود در کاسه ی خون...نوک انگشتان پا زق زق می کند از این همه گسستگی و مرگ، دلم سگی می خواهد و بهمن کوچک، بوی رنگ و پیتزای ماسیده از شب قبل. پینک فلوید هم بخواند هی یو!"
 
 
"بهر حال این کشمکش ها بر سر حمله به ایران بی نتیجه نمی ماند، کسانی از راه جنگ نان می خورند.
 
 
 
 
"حتی اگر سنگ را هم گاز بزنم باز هم می خندم،
تنها
دستانم کافیند تا تو و دروغ هایت را در ابدیت دفن کنند.
دستان من دیگر تو را نمی شناسند.
من صلح دنیا را به بازی تو نمی فروشم.
"
 
 
"در ۱۲ اسفند، ما شهری خواهیم داشت که احتمالا بوی مرده خواهد داد...بوی نعش یک چماق بدست.بوی که در چشم خود جنازه فرو خواهد رفت."
 
 
"چیزی فسرده است و نمی‌سوزد امسال/در سینه در تنم"‏(نمی دانم)
 
 
"فرشتگان جملگی وحشت زایند......ریلکه"
 
 
"از سس متشکرم که زندگی دانشجویی را قابل تحمل و غذایمان را قابل خوردن می کند."
 
 
"من نمی فهمم ،یک سری که نه سر پیازند نه ته پیاز و تا به حال پا در خیابان نذاشته اند و شکل باتوم(باتون*) را از نزدیک ندیده اند چگونه حرف از نظام شاهنشاهی می زنند...هر چه قدر هم آب گل آلود باشد به قدری نیست که مردم کور شوند و در ضمن تعداد معدودی تماشاچی در نتیجه ی بازی نقشی ندارند، کسان دیگری زندانی دادند و شکنجه شدند و شهید دادند، مبارز سیاسی به چیزی به اسم شچاعت نیاز دارد و شفافیت نه دو پهلو حرف زدن و ریا کاری."
 
 
اصغر فرهادی دست مریزاد!"
"آقای سلحشور، آقای شمقدری،ده نمکی، جهانگیر الماسی، شریفی نیا و ... کسانی که حتی لیاقت لفظ آقا را ندارید...می دانم دیگر خواب راحت ندارید و بدانید که سینمایی که شما آشیانه اش را هدف قرار دادید،پناهیش را زندانی کردید و رسولف را همچنین...سینمای ایران بزرگ است و توانمند...ما کیارستمی داریم داریوش مهرجویی،پناهی و رسولف، تبریزی و فرمان آرا ،بیضایی ،میلانی و هزاران انسان با شرف دیگر که برای مردمان پیام صلح می آورند و شادی .امیدوارم این خاری باشد در چشم شما بی چشم و روها."
 
 
 
"تمرین ارتش روسیه برای حمله احتمالی آمریکا به ایران،نامه ی محرمانه ی آمریکا به رهبری آن هم از سه طریق، ارسال ماهواره ی جدید اسراییل برای بررسی شخص یه شخص افراد در سایت های اتمی، باز کردن شیر فلکه های نفت عربستان برای کمبود احتمالی نفت ایران، اصرار بنیامین نتانیاهو بر تحریم نفت ایران و از آن طرف اصرار مشاور نظامی رهبری بر بستن تنگه ی هرمز، به تعویق افتادن بزرگترین مانور نظامی آمریکا و اسراییل برای جلوگیری از !تنش! در منطقه(این بخش طنز اخبار بود) و اتهامات ارسالی از فرانسه، همکاری کره ی جنوبی و عمان برای جبران نفت ایران و در آخر حبس انفرادی کروبی...................اما من همچنان خوشحالم و امیدوار!"
 
 
 
 
خسته شده ام از این حال استمراری-از بازی سرد-از زن همسایه که معلوم نیست از دیشب تا حالا کجاست-از این همه سوخت هسته ایی-از این جوجه های سکسی-از خودم-از همه ی فیلتر ها-از این همه سال پشت کنکور ماندن-از این زمستونه کوتاه-از ولوم بالای صدای برادر-اما این زندگی سگی را دوست دارم.
 
 
 
 
 
"دوست دارم
مدت هاست می خوام بگم
ولی به نظر حرفی بی ربط میاد تو این اوضاع احوال.
"‏...۱۲۷
 
 
 
 
"شکست یکی از تضاد های منطق است با طبیعت و مخصوصا آدمیزاد...شکست یعنی نابود شدن،کم شدن از دست دادن اما نمی دانم چرا اینقدر بارش روی دوش آدمیزاد سنگینی میکند،گاهی به قدری سنگین می شود که جای بودن را می گیرد.آدم اسمش می شود شکست محض!"
 
 
 
 
مهدی خزعلی به ۱۴ سال حبس و ۱۰ سال تبعید محکوم شد ،اما همچنان مرد است و شرافتمندانه می جنگد!
 
هیچ چیزبهتر از آن نیست که یک دوست به تو بگوید :خفه شو...(ترجمه)
 
 
 
"خسته شدم از بغل کردن این سنگ سخت سرد :)"
 
 
 
"پوتین: کشورهای غربی در پی تغییر رژیم ایران هستند...آخه یکی نیست بگه به تو چه؟هان!"
 
 
 
"این چند جمله را صد بار هم برای خودم بلند بلند قرقره کنم کم است:

راستش، اگر زنده‌ام هنوز، اگر گه‌گاه به نظر می‌رسد که حتا پُرم از جنبشِ حيات، فقط و فقط مال بی‌جربزه‌گی‌ست. می‌دانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته بعد از اين هم نخواهد کشت. به همين قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بی‌نظمی در خواب و خوراک؛ با هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بی‌صدا.
"‏...رضا قاسمی...
 
 
"این هم جزیی غیر قابل انکار از زندگی ماست...جزیی تخمی."
 
 
 
تنهایی جنایت است.زندگی جنایت است.بیداری جنایت است و همه ی خیانت ها به جنایت ها در لابه لای ملافه ها رخ می‌دهد.در تخت خواب.

زندگی کاتوره‌ایی شده است.بی شکل، بی حجم، بی عنوان، بی هیچ خاصیت مشخص و متمایزی.رنگ ندارد. برای همین است که طلاق می گیریم،عشق عوض می کنیم، باز عاشق می شویم!با زن شوهر دار می خوابیم، بچه هایمان را می کشیم،جنگمی کنیم،با بطری شکنجه می دهیم،عارف می شویم، صوفی می شویم،جانی می شویم،دیوانه و بعد یک روز هم رییس جمهور. در قدیم،کشاورز، کشاورز می ماند.
 
 
انسان ها به سه دسته اند:هیجانی،خونسرد،احمق!